تنهـاییـ پرهیاهو




او روی تخت ۱۷ بیمارستان مشغول درد کشیدنش است و مخدرها هم برای تسکینش کاری نمیکنند . باید از شر تمام دردها به خواب‌آور ها پناه برد .نمیدانم ایا وقتی به او خواب آور میزنند میتواند بخوابد یا نه ، نمیدانم آیا دردهایش او را رها میکنند یا نه . مامان موقع کارکردن دیگر آهنگ بی کلام گوش نمیدهد . تلویزیون را روشن میگذارد چون نمیخواهد فکر کند. نمیخواهد به درد فکر کند . من کمتر کتاب میخوانم و کمتر گیتار تمرین میکنم و بیشتر میخوابم یا روی تختم دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم و فکر میکنم که کاش میشد دردها را تقسیم کرد . میخواهم که به درد فکر نکنم اما نمیشود . ما میخواستیم از غصه فرار کنیم ، از واقعیت ، به هر کوچه‌ای که زده بودیم اما واقعیت انجا منتظر ما ایستاده بود . واقعیت بدبوی متعفن . به اتفاق های خوبی که در این چندساله در زندگی‌ام افتاده فکر میکنم.

من مدت‌هاست که از ته دلم خوشحال نبوده‌ام ، مدت‌هاست که زندگی رنگ سبزش را از دست داده و تمام ساعاتش خاکستری‌ست .

اینروزها از آینه فرار میکنم ، نمیخواهم خودم را ببینم ، خودم را که دارم از درون پیر میشوم و تمام. دارم از درون پوک میشوم و میترسم روزی از هم بپاشم . مثل در کمد رخت‌خواب‌های خانه‌ی مادر بزرگم که کناره‌ی سمت چپش پودر شده بود و ریخته بود روی فرش. روح من هم یک روز پودر میشود و تمام میشود . 

او روی تخت ۱۷ مشغول درد کشیدن است ، ما نمیتوانیم برایش کاری کنیم،ما نمیتوانیم برای هیچکسی کاری کنیم، ما میتوانیم یک گوشه بمانیم و مردن همدیگر را تماشا کنیم ، و بعد دوباره از زیر اینهمه غصه کمر راست کنیم و هنوز یادمان بماند که خوشبختی چطور بود ، خوشحالی چطور بود . درد ، سلسله داشت ، تمام نمیشد ، ما میخواستیم از درد فرار کنیم اما مگر میشود؟؟ 



من از یک و ربع تا حالا که دو و چهار دقیقه‌ست ،۱۳دفعه فقط اومدم اینجا و یه چیزایی نوشتم و بعد انصراف رو زدم رفتم بیرون.سه تا هم مطلب رو ذخیره تو پیش‌نویس کردم که میدونم اوناروهم یا پاک میکنم یا کپی میکنم تو نوت‌هام از بس که هرچی میخوام اینجا بنویسم صدبار از خودم میپرسم خب که چی؟سه بارم بی دلیل رفتم تو تلگرام که مثلا دوستی چیزی برام باقی مونده باشه که بهش بگم ببین من یچیمه ، بپرس چطه؟ بعد فهمیدم ما بعضی‌هامون واقعا گند زدیم ، ما خیلی بد تنهاییم ، خیلی بد . یجور تنها شدیم که دیگه بخوایم هم نمیتونیم از این تنهاییه در بیایم. یعنی از بس هی هیچکس نبود ، هی خواستیم یکی باشه که صداش کنیم بگیم بیا بشین من فقط یکم برات حرف بزنم چون سرم درد میکنه انقدر که با خودم حرف زدم و مطلقا کسی نبود ، دیگه فرو رفتیم تو این نبودنه و همونجا هم میمیریم . همین ، خیلی بد و ناجوانمردانه تنها موندیم اینجای قصه که باید حداقل یکی رو میداشتیم .



اینکه روزی به این نتیجه برسی که دیگه حرف مشترکی با آدم‌هایی که یک روز می‌شد ساعت‌های طولانی رو کنارشون بگذرونی نداری، چیزیه که هرچقدر هم که بخوای ازش فرار کنی و یا انکارش کنی_چون با خودت فکر میکنی که باید حرمت روزهای خوش گذشته رو نگهداری_ بالاخره باید باهاش مواجه بشی.دردناکه و دوست داشتنی نیست ولی حقیقت داره .

 



دلم گرفته است ، این جمله‌ی سه کلمه‌ای کوفتی ، که من بیشتر از تمام جمله‌های دیگر در زندگی ام تکرارش کرده‌ام ،

بیشتر از دوستت دارم حتی . عطر غربت این روزها حتی از لابه‌لای بوی گوجه‌هایی که روی اجاق رب میشوند هم هنوز به مشام میرسد و حس میکنم که این ترنم موزون حزن . تا به ابد،تا به همیشه .

دلم گرفته‌ است ، میخواهم برای این زندگی کاری کنم ، میخواهم که هدهد حامل خبرهای خوش را آنقدر صدا بزنم که از بالای این شهرِ پریده رنگ غم انگیز سر برسد و شادی بریزد روی سرمان ، میخواهم دوباره بخندیم از ته دل ، میخواهم که این بغض مزمن حل شود توی صدای خنده‌ای که به آسمان می‌رسد 

من دلم گرفته است ، ساعت هفت و چهل دقیقه‌ی چهارشنبه است و من از صدای تلفن وحشتم میشود ، تلفن که زنگ میخورد حتما کسی مرده ، حتما کسی بیمار است ، حتما کسی گرفتار شده، پشت تلفن هیچوقت کسی صبر نکرده تا بگوید که حال همه‌ی ما خوب است .

دلم گرفته است و این دل گرفتگی برای خودم نیست ، من برای خودم دلم گرفته نیست، که از این فضای مسموم دلگیرم،

من از چهره‌ی غمگین اینروزها که غم چنبره زده بالای سر احوالاتمان دلگیرم، و در تلویزیون ، مجری‌ها با خنده‌های فیک کسالت آورشان ، برای ما مژده‌ی قرعه کشی و عضویت در سامانه‌ی ستاره درد و مرض میدهند ، اخبار میگوید که در کشورهای دیگر خبرها نحس و شومند و ما ولی خوشبختیم ، خیابانی با آن تیشرت ورزشی‌اش  زننده‌تر از همیشه از ما میخواهد که برای پیروزی تیم ملی دعا کنیم ، من اما تمام احساس هایم کمرنگ شده، در من وطن پرستی   هم مانند عشق و شادی و آرامش و امنیت کمرنگ شده و خاطرات اتفاقات غمبار ، سایه‌ی سیاه نحسش را از ذهنم بر نمیدارد.

تمام روحم ، از احاطه‌ی خبرهای بد درد میکنم

من دیگر منتظر هیچ چیز و هیچکس نیستم فقط کاش کسی بگوید که همه چیز میگذرد و از این مسیر جانکاه، زنده خواهیم گذشت و بعد هنوز جانی برایمان باقی مانده ، که بخندیم،که دوست داشته باشیم ، که دلگرم باشیم .




وقتی پای مرگ وسط باشه ، میفهمی که تمام نگرانی‌ها و غصه‌های قبلیت چقدر کوچک و بی اهمیت بوده .

روزی که خبر مرگ حسین محب اهری رو شنیدم روی عکس دوران بیماریش، بغض کردم و رفتم توی دستشویی و گریه کردم ، نه که من با این بازیگر و کارهاش خاطره‌ی خاصی داشته باشم یا خیلی علاقه‌ی ویژه‌ای بهش داشته باشم ، من گریه کردم چون اون شبیه شوهرخالم تو روزای اخر مبارزش با سرطان شده بود،لاغر،زرد ، ضعیف ! چون اون شبیه روزای اخر همه ی بیمارای سرطانی شده بود که دیگه طاقت مبارزه رو ندارن و میبینن که ته یه مسابقه‌ی نابرابر، باختن و حالا باید صحنه رو خالی کنن ، چون هر بیماری که از سرطان میمیره، مثه زنگ خطریه برای اونی که داره میجنگه و هنوز ذره‌ای امید داره که میتونه پیروز این مبارزه باشه ! چون امید بیمارای سرطانی به یه نخ باریک بنده!

من از اسم سرطان میترسم ، من وحشتم میشه وقتی اسم شیمی درمانی میاد . چون سه نفر از عزیزترین‌هامو اینجوری از دست دادم که علم پزشکی ، برای سرطان اونها راه حلی نداشت . من حالا نمیخوام این عدد به چهار برسه، میخوام معجزه ببینم ، میخوام که او سرطان رو شکست بده چون برای مردن جوونه ، جون برای مردنش زوده ، چون زندگی با آدم‌هایی مثل اون نیاز داره . براش دعا کنین ، برای او، و برای تمام اون‌هایی که با این بیماری وحشتناک بی‌رحم دست به گریبانن. براشون دعا کنین حتی اگه مثل من ته قلبتون به این دعا روشن نیست.

کودکانه فکر میکنم که باید معجزه‌ای رخ بده و حالا دیگه وقتشه.


پی‌نوشت : هرچی که سال‌ها میگذره ، دردهای زندگی کاری تر میشه ، خوشی در کار نیست ، این ماییم که ادابته میشیم یه روزی بالاخره ،شاید . 




آخ آقای ابتهاج ، آخ از آن فیلم ۳۶ثانیه‌ای که نمی‌دانم مصاحبه‌ی شما با کدام شبکه و با چه کسی‌ست،

من این فیلم را هزار بار دیده‌ام ، شما در گوشه‌ی سمت راست تصویر نشسته‌اید و پشتتان یک کتاب‌خانه پر از کتاب است، با همان صدای دلچسبتان میخوانید : نشسته‌ام به در نگاه میکنم،دریچه آه میکشد ، اینجایش مکث می‌کنید ، یک مکث کوتاه که انگار صدای آه کشیدن دریچه در خاطرتان زنده شده باشد ، بعد ادامه می‌دهید ، تو از کدام راه میرسی ، خیال دیدنت چه دلپذیر بود، جوانی‌ام در این امید پیر شد ، نیامدی و دیر شد . بعد دست راستتان را میزنید روی میز و با مخلوطی از آه میگویید همین. امان از این همین ، از این همین ساده‌ای که میگویید ، اخ از این چند خط با صدای شما ، آقای ابتهاج .



من فراموش شده‌ام ، باید که کسی شماره‌ی من را میگرفت ، من گوشی را برمیداشتم ، و او برایم تکرار میکرد که دوستم دارد،آنقدر که من مطمئن شوم بهار ، تکرار زردیِ پاییزهای مدامم نخواهد بود ، من فراموش شده‌ام ، آدمی که هیچوقت هیچکس شماره‌اش را برای گفتن دوستت دارم نگرفته‌ است . و این چیزِ ساده‌ی غم‌انگیزیست .





من امسال عید را منطقی برگذار میکنم ، منتظر چیز خاصی نیستم و از سال جدید توقع معجزه ندارم ، مثلا توقع ندارم که تا ساعت یک و خورده‌ای شب چهارشنبه یکجور باشم و از فردایش بیگ بنگ در زندگی‌ام رخ دهد و من از این آدم گشادِ خسته‌ای که هستم تبدیل به ادم با اراده‌ای شوم که فلان ‌و بیسار . من طی یک هفته‌ی گذشته هروقت که تصمیم گرفتم کاری کنم همان لحظه انجامش دادم و میخواهم این عادت عنِ از شنبه یا از ساعت چهارِ امروز را ترک کنم. مثلا به جای اینکه فکر کنم میخواهم از این به بعد بیشتر کتاب بخوانم همان لحظه کتاب را برداشتم و گرفتم جلوی چشم‌هایم . بعدی وجود ندارد . مامان همیشه میگوید بعد را باد میبرد . نمیدانم این یک ضرب‌المثل است یا مامان از خودش ساخته یا هرچی ولی زیاد ازش استفاده میکند . مخصوصا در مقابل آدم همه چی را به بعد واگذار کننده‌ای مثل من. من آدم ولش کنی هستم . این ولش کن بودن از پدرم به من رسیده . همش در حال ول کردن کارها و برنامه‌ها هستم . خب نباید به اینجا میرسیدم، اینکه به اینجا رسیدیم نتیجه‌ی پرش افکار ذهن من است . خواستم بگویم من از ۹۸انتظار ویژه‌ای ندارم . کلا از کسی انتظاری ندارم . اصلا یکجوری دارم به استقبال سال جدید میروم که انگار مثلا این پنجشنبه یک پنجشنبه‌ی  معمولی‌ست با این تفاوت که ناهار خانه‌ی خاله‌ام دعوتیم و به جای سلام چطوری‌ها عادی‌مان یکجور دیگری با هم سلام علیک میکنیم ،کمی مشتاق تر و شادتر، انگار که سال‌هاست هم را ندیده‌ایم و یکسری ارزوهای خوب میزنیم تنگ سلام‌هایمان و مجبوریم به جای دست دادن با همه روبوسی کنیم. خب نخواستم با گفتن این‌ها بگویم که خسته و بریده از دنیایم و به پوچی رسیدم چون به اینها رسیدن پزی نیست که ادم بخواهد بدهد و اتفاقا باید بابتش شرمنده بود.فقط حالا که لش کرده‌ام روی مبل و سعی میکنم که دل درد روز اول م را با تلاش نوافن به فراموشی بسپارم، خواستم بیایم و چیزی بنویسم . بگویم که برای اولین بار در زندگی‌ام هیچ انتظار خاصی از زمان و مکان و شخصی ندارم و میدانم که هر گُل و گَندی که به زندگی‌ام زدم را خودم با دست‌های خودم زده‌ام و اگرچه زمان و مکان و شخص و چیزهای دیگری هم گاه در ان دخیل بوده و هست و خواهد بود و کاریش هم نمیشود کرد . این چیزی‌ست که من همیشه میدانستم حتی در اوج زمان‌های چسناله‌ام هم میدانستم که خودم کرده‌ام ولی خب آدم گاهی لازم دارد به نالیدن و نق زدن . در مجموع اینکه برنامه‌ی خاصی ندارم و میدانم که تغییری اگر هست باید در درونِ خاک گرفته‌ی خود من رخ دهد و باقی همه ظواهر امر است،بهار و زمستان و ۹۷ و ۹۸ هم ندارد . همین ، خدانگهدار و سال جدیدتان مبارک :)



می‌روم سرکار و حقوق بخور و نمیرم را در سیصدُپنجاهُ اندی روز سال جمع می‌کنم ، تا چند روز از سال را بروم و کشورهای مورد علاقه‌ام را ببینم ، و به درک که پول ما ارزشی ندارد و عوارض خروج از کشور هر دفعه دوبرابر دفعه‌ی قبلو این صحبتا ، من سیصدُپنجاهُ اندی روزِ سال را جان میکنم و ان‌وقت هنوز مسکو و پراگ و گلاسگو و وین را ندیده باشم؟؟ برای سفر هم منتظر هم‌پا و هم‌سفر و اینجور "هم"های دست و پا گیر نمیمانم ، خودم را برمیدارم و میروم که تنهاییهایم را ببرم جهان را نشانش دهم . من آدم خسیسِ پول خرج نکنی‌ام اما مسافرت رفتن بحثش جداست که به تحریم و اوضاع اقتصادی و ترامپ هم ربطی ندارد ، ربط که زیاد دارد البته اما خب سیصد پنجاهُ اندی روز سال جان کندن که شوخی نیست .  


پی‌نوشت : بعله ! ما هنوز دلخوشیم به این آرزوهای سبزِ کودکانه‌،تا قبل از اینکه سیلی واقعیت حالمان را بگیرد.



خسته‌تر از آدمی بودم که صبح تا ۱۲ ظهر خوابیده بود و بعدش بلند شده باشد و کار مثبتی انجام نداده باشد. بنابراین از سه تا حالا بیشتر شبیه آدمی که دو شیفت عصر و شب کارکرده باشد خوابیدم . با صدای گوگوش که توی خانه فریاد میزند از خواب بلند شده‌ام ،ماگ چای‌ام را گذاشته‌ام جلوی چشم‌هام و به صدای کنسرت گوگوش گوش میکنم،گاهی برمیگردم دلقک بازی‌هایش را نگاه میکنم ! و فکر میکنم واقعا آدم‌ها انقدر پول دارند که کنسرت گوگوش؟؟ اینها را درحالی میگویم که خودم آرزو دارم بروم کنسرت ابی و فکر می‌کنم که کی ما یاد میگیریم به سلیقه‌ی بقیه احترام بگذاریم؟؟ هیچوقت ، ما فکر میکنیم خیلی خوب و بی نقصیم و هرچی دوست داریم خیلی خوب و کنسرت ابی آره و کنسرت گوگوش نه !! 

 پدر کانال را عوض کرده ، از کنسرت گوگوش به شبکه‌ی خبر، نشست امنیتی سانچی ، گلستان را سیل زده و مدیریت بحران مثل همیشه ، گویا به ایران بوئینگ هم تحویل نمیدهند . چای‌ام سرد شده و می‌روم که ابجوش بریزم توش.



فکر میکنم آیا تلویزیون در راستای تولید این چرت و پرت‌ها تلاشی میکند ؟؟ آیا واقعا پول مملکت صرف تولید شوتبال و برنده باش و عصر جدید میشود؟؟ صدای رامبد جوان و امیرحسین رستمی و رضا گار مستقیما میرود روی سلول‌های عصبی‌ام و حس میکنم دچار حمله‌ی عصبی می‌شوم، دوست دارم سرم را بکوبم به میز تلویزیون . خانه‌ی ما آنقدری بزرگ نیست که از صدای تلویزیون در امان باشی. هر وری که بروی صدای خنده‌های حال بهم زن و مهوع و فیک مجری‌ها را میشنوی و فکر میکنی باید به کجا پناه ببری؟؟ به توالت؟؟؟وقتی دچار مسمومیت غذایی میشوی یکجایی میان تهوع فقط دعا میکنی که بالا بیاوری و خودت را خلاص کنی. کاش وقتی مغزت پر است و دارد میترکد ، بالا میاوردی و با مغز خالی از نو شروع میکردی، اول غذاهای سبک و کم کم رژیم عادی. 




با خودت فکر میکنی دو سال زمان خوبیه برای فراموش کردن کسی، فکر میکنی حالا که توی یه شهر نیستین و حتی اتفاقی توی خیابون همدیگه‌ رو نمیبینین دیگه باید از خاطرت پاک شده باشه . بعد یه شب خوابشو میبینی،به وضوح ، تمام حس‌ها و بی‌قراری‌های دوسال پیش برمیگرده ، وقتی صبح با سردرد بلند میشی و اخلاق نداری و با یکی دو نفر دعوات میشه میفهمی این که فکر میکردی ممکنه کسی رو یادت رفته باشه یه توهم بیشتر نیست و اون و آرزوش و علاقه‌ای که بهش داشتی توی ناخودآگاهت همیشه زنده‌ست



سال ۹۸ تم ثابت تموم عید دیدنی‌های خونواده‌ی بابام اینجوری بود که پنج دقیقه بعد از سلام احوال پرسی و عید مبارک و این حرف‌ها ، یکی میگه این سیل چی میگه اخه ، و همین جمله فتح بابی میکنه برای تحلیل مسائل ی مملکت، زمین‌خواری و قیمت پیاز ، یهو به خودمون میایم میبینیم از قیمت پیاز، یه مروری رو کل تاریخ معاصر ایران هم داشتیم.



من واقعا یجوری بی‌حوصله و کسل و امروزو بگذرونیم ببینیم فردا چی پیش میاد و هی حالا تا بعد زندگی می‌کنم که مثلا انگار هفتادو خورده‌ای سالمه،سی سال کارمند استخدامی اداره‌ای بودم و حالا با ماهی دو و خورده‌ای حقوق ثابت تو بازنشتگی‌ام ، دوتا بچه‌ی جوون دارم که ازدواج کردن و یه نوه هم دارم،شوهرم هم چندسال پیشا مرده،پول بازنشستگیمو گذاشتم بانک و یه سودی ازش میگیرم، هرروز تو خونه میشینم و انگار که دیگه زورامو زده باشم و الکمو آویخته باشم،شب به شب هم قرصای قلبمو میچینم تو جاش و میخوابم . تا صبح فردا، تکرار روز قبلم ، و روز قبل ترش ، و تمام روزای چندسال اخیرم.
همینقدر زوال زده‌م یعنی . حقا که گند زدم 


ساعت یک و خورده‌ای تعطیلاتم را اینطور می‌گذرانم که از پیوندهای این وبلاگ می‌روم به آن یکی وبلاگ و چندتایی از پست‌هایش را می‌خوانم و فکر می‌کنم چقدر خوب می‌نویسه، و چرا من خوب نمینویسم؟؟ بعد می‌روم از پیوند‌های این بروم در وبلاگ دیگری و دوباره حسرت بخورم بس‌ که همه خوب مینویسند . بعضی از این خیلی خوب نویس‌ها که آدرس صفحه‌ی اینستاگرامشان را گذاشته‌اند،عرصه‌ی وسیع‌تری برای حسرت خوردن روی من باز می‌کنند،چطور می‌شود کسی هم خوب بنویسد، هم خوب عکاسی کند،هم یک ساز لامصبی را به شکل لامذهبی! خوب بنوازد،هم کلی کتاب خوب خوانده باشد ، هم این وسط خیلی خوشتیپ و زیبا باشد و کلی کسی باشد برای خودش و هم با کلی خفن‌تر از خودش معاشرت کند؟

یکی از این همه‌چی تمام‌ها ، رزیدنتیست که در بیمارستان ایکس میبینیم که خیلی خوشتیپ و جذاب و نوازنده است و به اینها پولدار بودن را هم اضافه کن ، از آن لعنتی‌هایی که هروقت میبینیش دوست داری تو سر خودت بزنی که چرا انقدر . ؟؟ کلا طرف از آن آدم‌هاییست که افسرده‌ات میکند از بس که خوب و کامل و تمام و اکسلنت است. من و دوستم هربار که او را میبینیم موقع برگشتن یک کرانچی میگیریم و توی تاکسی عین دو بدبخت فلک‌زده کرانچی گاز می‌زنیم و برایمان مهم نیست که صدای گاز زدن اینطور چیزها برای انهایی که اینطور چیزها را نمیخورند جذاب نیست. عین شتر کرانچی میخوریم تا اینهمه خوبی و کمال را بشورد ببرد.من کلا آدم دیدن چیزهای خیلی کامل نیستم، فکر میکنم مثلا اگر روزی بروم موزه لوور از دیدن آنهمه چیز آخرِ شاهکار،تشنج می‌کنم یا یکراست به حمام محل اقامتم می‌روم و خودکشی میکنم ، بسکه در این دنیای کوفتی هیچ کوفتی نشدم.به هرحال من از هرفرصتی برای توی سر خودم زدن و تاسف خوردن برای خودم استفاده میکنم . البته تمامش حسادت نیست و دیدن چیزهای خیلی کامل ، خیلی خوب یا خیلی عظیم به من حس ضعف القا می‌کند ( عجب آدم کمال‌طلب بیخودی )

داشتم میگفتم که یک و خورده‌ای شب تعطیلات سال نوام را از این وبلاگ به آن وبلاگ میروم و فکر میکنم اگر مثلا من از این آدم‌های همه چی خیلی خوب بودم چطور میشدم؟ ولی من این خفن همه‌چی تمام نیستم،من کلا آدم متوسطی‌ام ، خیلی خودم را بکشم از همین متوسط بودنم نزول نکنم ، گل کاشته‌ام !


هشتگ ازآنچه که آخر شبی به سرِ بیخوابمان میزند و هیچ ارزش دیگری هم ندارند!



اگه تو جمعی نباشی که تفریح‌هایی که دوست داری برای اون‌ها هم جذابیت داشته باشه، و چیزهایی که از نظر اون‌ها فان و تفریح حساب میشه برای تو قابل درک نباشه ، اون وقت دچار یه تناقض میشی ، حس میکنی تو اشتباهی ، تو غلطی، تو شایسته‌ی تنها بودنی ، وقتی هم که تعداد اون جمعیت خیلی زیاد باشه ، اوضاع چند برابر بدتره . مدام خودت رو مقصر میدونی و دنبال دلیل میگردی که چرا نمیتونی از چیزهایی که همه ازش لذت میبرن لذت ببری؟؟ این از باگ‌های اعصاب خوردکن دنیاست که می‌تونه آدمو دیوونه کنه . خوشبحالتون اگه تو جمعیت مورد علاقتونین ، حتی اگه اون جمعیت از دو نفر تشکیل شده باشه.



من تو سرم مثل کمد آقای ووپی شده، همه چیز قاطی و بهم ریخته‌ست . من بچه که بودم_دبستانی فکر کنم_توی دفتر خاطراتم تمام علایقم رو نوشته بودم ، رنگ مورد علاقم، فصل مورد علاقم ، حتی لباس‌های مورد علاقم . الان ولی حس میکنم وسط اقیانوسی از داده‌ها موندم سرگردان. نه میدونم دقیقا چه رنگی رو دوست دارم ، نه میدونم دقیقا از پوشیدن چه لباسی لذت میبرم . تو کمدم پر از لباس‌هاییه که در طول یکسال گذشته نپوشیدمشون ، جین‌هایی که بعد از خریدن یکی دوبار بیشتر نپوشیدم ، کفشی که حتی یکبار استفاده نکردم . چون وقتی تو فروشگاه دیده بودم با خودم فکر کردم میتونم با این اون تیپی رو بزنم که حس خوبی بهم بده، ولی به محض اینکه برای من شد، دیگه علاقه‌ و شوری براش نداشتم . از چشمم میوفتاد. نمیدونم دقیقا شاعر مورد علاقم کیه ، نویسنده‌ی مورد علاقم،خواننده‌ی مورد علاقم و.

من حس میکنم از یکجایی به بعد ، خودم رو گم کردم، علایقم از دستم در رفت، چیزی که راضیم کنه ، کار مورد علاقم،هنر مورد علاقم ، همه چیز از دستم ریخت بیرون،منم به جای اینکه خم شم و اونایی که برام ارزشمندتر بود رو جمع کنم، چهارزانو نشستم بالای سر کلی خرت و پرت و نگاشون کردم، یه نگاه سطحی،به هزاران چیز درهم .



عصر امروز رو کنار آدم‌های واقعی گذروندم ، اون‌هایی که وسط حرف زدنت با ذوق بغلت میکنن و میگن آخ که چقدر دلم برات تنگ شده بود ، اون‌هایی که با تمام وجود ازت فقط و فقط بخاطر اینکه ۵۰کیلومتر توی راه بودی تا کنارشون باشی تشکر میکردن و میگفتن اومدن بزرگترین سورپرایز بود . اون‌هایی که موقع خداحافظی دستت رو فشار میدن و میگن خیلی مراقب خودت باش. اینا رو واقعی میگن ، نه از روی عادت ، نه از روی تکیه کلام.

امروز عصر رو جایی بودم که همه چیز واقعی بود، خنده‌ها ، دلتنگی‌ها ، خداحافظ‌ها.و شاید همین که از این آدم‌ها دورم و فقط سالی یکبار هم رو میبینیم ، این دوستی رو انقدر خالصانه نگه داشته.


پی‌نوشت: باید برای تو مینوشتم قدردانِ همه‌ی دوستی و جنون دلتنگی هستم ( رادیو چهرازی )




من فکر میکنم این خاطرات فلان فلان‌شده‌ اخر یک جا توی یک کوچه‌ی بن‌بستی،توی خوابی ، توی دستشویی حتی، ما را خفت میکنند و از پا درمان می‌آورد ، من به این‌ها از سر کوچه تا درِ خانه فکر کردم ، بعد از انکه از ماشین پراید نقره‌ای پیاده شدم که آهنگ هایده پخش می‌شد : من از لبِ تو منتظر یه حرف تازه‌م ! و من به سانِ یک احمق ، اشک‌هایم را روی گونه‌هایم حس کردم ! آیا باید هنوز این آهنگ من را یاد روزهای خاصی در سال ۹۵ می‌انداخت؟ آیا بهمن ۹۵ لعنتی نبود؟؟؟ آیا نمیتوانستم سه چهار دقیقه دیرتر سوار آن ماشین میشدم؟ آیا در تاکسی‌ها هم خاطرات ما را پلی میکنند؟ آیا وقتش نرسیده یک لوز‌رِ آه‌کش بودن را ببوسیم و بگذاریم کنار و خودمان را بیش از این گیر نیاوریم؟؟



رخوت‌های سر صبح ، انتظار جلوی آسانسور بیمارستان کودکان ، گفتن حرف‌های تکراری و بی‌اهمیت با هم گروهی‌ها، خندیدن به شوخی‌های دسته سومی ،درس خوندن‌هایی که دو روز بعد از ذهنم پاک میشه، ریزش موهای سرم ، بند زدن صورتم ، در اومدن موهای دستم ، دلخوش شدن‌های لحظه‌ای به رویاهایی که فکر میکنی اتفاق خواهند افتاد، قیمت گرون کتونی ، مانتو ، شامپو و . ،قیمت بالای زندگی کردن و آینده داشتن ، پول نداشتنم ، همه‌ی چیزای متناقضی که تو سرمه ، کارهایی که دلم میخواد انجام بدم و نمیدم ، کارهایی که دلم نمیخواد انجامشون بدم اما از روی عادت مدام درحال تکرارشون هستم ، قول‌هایی که به خودم میدم و میزنم زیرش،حرف‌هایی که از گفتنشون خوشم نمیاد اما به زبان میارم، گوشی که برای شنیدن گفته‌های مورد علاقه‌م ندارم ،چک کردن مدام تلگرام به امید دریافت پیامی غیر از کانال‌های تلگرامی، باز کردن قفل صفحه‌ی گوشی و دوباره بستنش، انتظارکشیدن برای پر شدن تاکسی ، خورد ندارین؟نه ببخشید، آینده‌ی در تعلیقم ، حال خوب که دوام نداره ،خبرهای بد که تموم نمیشن ، اتفاق نیوفتادن چیزهای خوب ، چقدر از همه‌ی اینها خسته‌م.




اگه تونستین، ۶ دقیقه و ۴۴ ثانیه‌‌ی جمعه‌تون رو صرف گوش کردن به این

آهنگ کنین . من هربار رو تختم دراز میکشم و خیره میشم به سقف و با این آهنگ به بالا و پایین‌ شدن‌های زندگیم فکر میکنم . به اینکه یبار حالت خوبه ، یبار آرومی ، یبار پر از هیجان ، یه بار راکد ، یه بار فکر میکنی اگه تلاش کنی میشه ، یبار سلاحتو میندازی و پرچم تسلیمتو بالا میبری . برام یه تعبیر از زندگیه


پی‌نوشت : نیازمند به فی.لتر.شکن 



حقیقت شاید اینطوریه که مردم تمام چیزهایی که بهشون میگی رو بدون قضاوت گوش نمیدن ، توی ذهنشون یه مخلوطی از قضاوت‌ها و داوری‌های مختلف درست میکنند و توی دعوا ، بحث یا حتی وسط به گفت و گوی عادی اونا رو بر علیه‌ت استفاده میکنن ، حالا اگه درد و دل یا یه نظر خاصیت راجب چیزی رو بهشون گفته باشی،وای به حالت .



با دوست صمیمی‌ام!!که باید در این واژه اندکی تامل کنم و جایگزین مناسبی برایش پیدا کنم،بعد از سه ماه قرار گذاشته‌ایم که چهارشنبه هم را ببینیم،واقعیت این است که علاقه‌ای به این دیدار ندارم و از این بابت هم عذاب وجدان دارم. 

کسی که قبل‌تر ها از او نوشته بودم که سرطان دارد و بستری بود،حالا دوباره بستری شده ، علت : افت سطح هوشیاری ، خبر مردن او انقدر ناگوار خواهد بود که این به تعویق افتادن ها هیچ از فاجعه‌اش کم نمیکند. 

به مامان گفتم که برایش غصه نخورد چون غصه خوردن چیزی را حل نمیکند ، گفتم انقدر در ابعاد این فاجعه نگردد و به تمام وجوهش فکر نکند، گفتم به جز پذیرش این دردهای کاری ، هیچ چیز از دست ما برنمی‌آید . برایش از کودکان بخش خون گفته‌ام ، که کوچکند و روی دستهای ظریفشان از تزریق‌های مدام کبود است، که تمام‌شان شکل هم شده‌اند چون که موهایشان ریخته و چشم‌هایشان گرد شده و لاغر و نزار.اینها را گفتم ولی حرف مفت زده‌م ، من همیشه برخلاف چهره‌ی محکمم ضعیف بوده‌ام و این حرف‌ها برای دهان ضعیفی چون من بزرگ است . من هنوز به دنبال معجزه میگردم ، حس میکنم تاب تحمل اینها را ندارم .و همواره انتظار چیزی را میکشم که این وضعیت را بهبود بدهد، تقصیر خودمان هم نیست ، همیشه انتظار ناجی و نجات‌بخش را میکشیم . میگوییم نجات‌دهنده در گور خفته‌است اما حقیقت این است که در ته قلبمان منتظریم . منتظر یک رویداد غیرمنتظره‌ی شفا بخش ، چیزهای سرگرم کننده‌ای مثل عشق ، که ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش ، و هر دفعه ، یک بار به خودت می‌آیی و میبینی هنوز در ته دهانت زهرماری زندگی را احساس میکنی و میخواهی که پایت را از این بازی کسالت آور بیرون بکشی.

حالا چهارشنبه باید بروم و با دوستی که هیچ چیز مشترکی بینمان باقی نمانده ،بگویم که زندگی برایم لذت بخش است،چون ادم برای کی میتواند بگوید که چقدر روحش زخم خورده ؟بگوید تاریکی‌ها که قرار بود کنار بروند و ما که امیدوار بوده‌ایم همیشه پس چرا هیچوقت هیچ‌چیز سبز تر نبود ؟؟ و بهار چرا دلتنگ‌کننده‌تر از پاییز بود؟ 




فهمیده‌ام که زندگی بی‌رحم است و دعاها ، زجه‌ها ، گریه‌ها ، خدانکنه‌ها ، امیدها و آمال ما ذره‌ای در این بی‌رحمی خللی وارد نمی‌کند ، زندگی همچنان میتازد و میتازاند و ما با دست‌آویزهای کودکانه‌ای مثل عادت و تقدیر و سرنوشت  این لجنزار تباه را مسخره‌تر میکنیم. چقدر ضعیف و حقیریم وقتی سپر می‌اندازیم و میفهمیم که هیچ چیز نیستیم ، هیچ چیز ، جز یک تسلیم شده در برابر تمام آنچه که از توان و قدرت ما بیرون است ، که اینها غالبا همان مهمترین و جانکاه‌ترین چیزهاست 



حقیقت شاید اینطوریه که آدم‌ها تمام چیزهایی که بهشون میگی رو بدون قضاوت گوش نمیدن ، توی ذهنشون یه مخلوطی از قضاوت‌ها و داوری‌های مختلف درست میکنند و توی دعوا ، بحث یا حتی وسط به گفت و گوی عادی اونا رو بر علیه‌ت استفاده میکنن ، حالا اگه درد و دل یا یه نظر خاصیت راجب چیزی رو بهشون گفته باشی،وای به حالت .



اگه روزی ماشین داشته باشم و دیگه مجبور نباشم اینهمه با تاکسی برم این ور اون ور، حتما دلم برای اظهار فضل‌های هم‌وطنانم در وسایل نقلیه‌ی عمومی تنگ خواهد شد ، نمونه‌ش همین امروز ، 

از رادیو داره گزارشی راجب نمایشگاه‌ کتاب تهران پخش میشه ، من به انگشت‌های سرخ از سرمام نگاه میکنم، آقای جلویی کاملا جدی و شاکی انگار که ریشه‌ی مشکلاتِ اقتصادی و غیره رو پیدا کرده باشه میگه "ملت دارن غرق میشن اینا راجب کتاب حرف میزنن "، من کماکان به انگشت‌های سرخ از سرمام نگاه میکنم و سعی میکنم خنده‌م نگیره .آقای جلویی که فکر میکنه خیلی با نمک و کوله ، پیاده میشه و به راننده میگه سپاس ، و میره که توی افق غرق بشه.



گاهی با خودم فکر میکنم که مردم ما کی دست از پشت سر هم حرف زدن ، مسخره کردن این و اون ، ادای فلانی رو گرفتن و سوژه کردن همدیگه برمی‌دارن ؟؟

و جوابی که هردفعه به خودم میدم اینه که هیچ وقت ، مردم ما هیچوقت دست از خاله زنک بازی و مسخره کردن و . برنمی‌دارن . چون ما ایرانیها کلا آدم‌های طنازی هستیم:/ آدم‌های مهمون نوازی هستیم ، آدم‌های خونگرمی هستیم ، آدم‌های بافرهنگی هستیم ،آدم‌هایی با طبع شاعری هستیم. و همه‌ی اینها بخورد توی سرمان کاش ، حالا که زدیم و گند خیلی چیزها رو در آوردیم 



هفت ساله که بودم ، داییِ بزرگم بعد از ۲۵ سال برگشت ایران ، درحالی که به جز یک داماد ، هیچ‌کدام از شوهرخواهرها و زن‌داداش‌ها و برادر و خواهرزاده‌هایش را ندیده بود ، داییِ بزرگم برای ما شکل یک سرزمین کشف نشده بود ، آن سال ، یک اتفاق رویاگونه‌ی عجیب بود که مانندش هیچوقتِ بعد تکرار نشد . هر شب و هرشب خانه‌ی مادربزرگ مهمانی بود و فامیل‌ها و آشناهای دورِ دور حتی، می آمدند و از هر خانواده‌‌ی چهار نفره‌ای دایی‌ام فقط با یک یا حداکثر دو نفرشان اشنا بود . دخترخاله‌اش را میشناخت ، شوهر دختر خاله اش را نه ، اسم پسر دایی‌اش را بلد بود ، اسم زن و بچه‌هایش را نه. دایی‌ام گیرکرده بود میان پنجاه شصتا آدمِ تازه با پنجاه شصتا اسم تازه ، گفته بود که اسامی و نسبت‌های همه‌ی اشناهای درجه دو را برایش بنویسند روی کاغذ ، و هر از چندگاهی بین مهمانی‌ها میرفت و به جزوه‌اش نگاه میکرد ، تا ضایع نکند ! به مدت ده شب اول اقامتش در ایران ، هرشب خانه‌ی مادر بزرگ پر بود از سبدهای گل و جعبه‌های شیرینی و شکلات . و برای یک بچه‌ی هفت ساله چی لذت بخش تر از ده شب مهمانی و بازی با هم سن و سال‌ها و رهایی از قوانین توی خانه ؟؟ تازه بعد از شب دهم ،ورق برگشت و خانواده‌ی میزبان ما ، مهمان دعوت گیری‌های اقوام ‌و آشناها شد و چندین شب هم یکطور دیگر خوش خوشانمان بود. امشب اتفاقی سی‌دی عکس‌های آن سال را پیدا کردم ، چندتا از آدم‌های توی عکسها مرده‌اند ، چندنفر از ایران رفته‌اند ، چند نفر ازدواج کرده‌اند، بچه دارند ، ما بچه‌ها توی بیشتر عکس‌ها ژولیده و برافروخته از بازی و بدو بدوئیم . چیزی اما توی تک تک عکس‌های آن سال مشترک است و آن حقیقی بودن همه چیز است ، حقیقی بودن گریه‌ی شادی پدربزرگم وقتی دم در دایی را بغل کرده ، جانماز پهن کردن و نماز شکرانه خواندن مادربزرگ لحظه‌ی ورود دایی‌ به خانه ،  همه چیز ، شادی‌ها و خنده‌ها و در اغوش گرفتن‌ها . من خیلی آدمِ نوستالژی‌بازِ آه یادش بخیرِ اون که رفته دیگه هیچوقت نمیادی نیستم ، اما حالا توی تختم زیر پتو چپیده‌ام وفکر میکنم آیا هیچوقت ، دوباره ،هیچکدام از تمامِ ما آدم‌های توی آن عکس‌ها، مثل آن سال‌ها شادِ واقعی خواهیم بود؟ بعید میدانم !



من صبح در حالی که از شکم درد نمیتونستم صاف وایستم بیدار شدم و فهمیدم برای دومین بار تو پونزده روز گذشته شدم و با خودم فکر کردم مگه چقدر این زندگی خوش میگذره که تازه باید دوبار هم بشی ؟؟ بعد به زور کمک‌های صادقانه‌ی خانواده‌ی دوست داشتنیِ بروفن دردم رو مخفی کردم و رفتم بیمارستان . هوای صبح یجوری ابری و غمگین بود که دلم میخواست سر راه یه پرس گریه کنم و بعد برم بخش . 

بعد منِ ِ بی اعصاب ، همونی که تا دیروز به مریض بیچاره‌ای که چندین هفته‌ست کاندید عمل قلبه و واقعا از بستری بودن و هی و هی امپول خوردن خسته‌ست حق میداده و براش توضیح میداده تا راضیش کنه، امروز اما اونی بود که در جواب مریضی که گفت من نمیذارم دانشجو بهم دارو بزنه ، فقط تونست ولوم صداش رو برای گفتن به درک کم کنه ! بعد رفت دارو رو پرت کرد تو تریتمنت و در حالی که حالش از خودش و زندگی بهم میخورد از پنجره به هوای غمگین بیرون که دیگه غمگین نبود نگاه کرد.و وقتی چند لحظه بعد مریض بیچاره اومد بیرون و صداش کرد که بیا، دلش میخواست به حال خودش و چهارده تا مریض بخش گریه کنه ! 

ما چه اشرف مخلوقاتی هستیم که با بهم خوردن بالانس چندتا هورمون از این رو به رو میشیم ؟ و چرا این بهم خوردن بالانس چندتا هورمون عذر موجهی نیست برای اینکه فقط روی تختت بشینی و گریه کنی ؟؟ چرا نمیشه این چیزها رو برای کسی توضیح داد و درک شد ؟




این خیلی بده که بی‌عدالتی‌ها و ی‌ها رو ببینی و نتونی کاری کنی ، نه که توی یک کشور یا یه اجتماع خیلی بزرگ، که توی زیر گرو‌ه‌های کوچک‌تر ، ببینی که هر قشری برای خودش یه کلونی تشکیل داده و اونجا مشغول ی و کلاه گذاشتن سر بقیه‌ست. تازه اگه هم یه روز صدات در بیاد و چیزی به کسی بگی ، یه لبخند ژد تحویلت میده و میگه "ای بابا، تا بوده همین بوده" . این یعنی ما به لجنزاری که توشیم عادت کردیم و خسته‌تر از اونیم که برای شرایط کاری کنیم . 



برای تو و خویش 

چشمانی آرزو می‌کنم

که چراغ‌ها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببیند


گوشی 

که صداها و شناسه‌ها را در بی‌هوشیمان بشنود


برای تو و خویش ، روحی 

که اینهمه را در خود گیرد و بپذیرد


و زبانی که در صداقت خود

ما را از خاموشی خویش بیرون کشد

 و بگذارد از آن چیزها که در بندمان کشیده است

سخن بگوییم


ماگوت بیکل



مدت زیادیه که حس می‌کنم تبدیل به یک تماشاچی صرف شدم ، میشینم به تماشای پیشرفت دیگران،موفقیت‌های دیگران، توانستن‌های دیگران ، خوش گذرانی‌های دیگران ، و توی ذهنم برای خودم برنامه‌ای میچینم که به زودی از این منفعل و بهر تماشا بودنم درمیام و دست به کاری می‌زنم که غصه سربیاد .و این سیکل مدام تکرار میشه، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن ، تماشا کردن و برنامه چیدن و چه نیازی به گفتن که این برنامه‌ها تبدیل به عمل نمیشه . به خودم میام و میبینم چند روز ، چند هفته و چندماه گذشته که از جایی که بودم یک قدم هم جلوتر نرفتم،فقط تماشا کردم و خیال کردم که روزی این موتور محرک رو راه می‌ندازم،یه روزی ، از همین شنبه مثلا !


اعتراف : باید اعتراف کنم که این بین ، همانطور که در ردیف اول صندلی تماشاچی‌ها نشسته‌ام، گاهی هم که شکست‌های آدم‌ها را میبینم یک چیزی تهِ تهِ دلم خوشحال می‌شود!بله همچین آدم حسودی شده‌ام و خوش قلبی‌هایم کجا رفته؟ نمی‌دانم،فکر کنم که یکجایی بین این سال‌های سرد ، تمام شدند!



آه دختر ، یه مدت مینشستیم با هم از عمیق ترین دردایی که روح آدمو نابود میکرد حرف میزدیم ، حالا اون ازدواج کرده و دیگه حرفی برای زدن نداریم ! یه ساعتی که با هم بودیمو همشو با "چه خبر؟سلامتی" سر کردیم.

اون راجب قیمت ماشین ظرف شویی حرف میزد . مثه اینکه ماشین ظرف شویی‌ها چندتا کلاس دارن که کلاس آخرشون ظرفارو خشکِ خشک تحویلت میده ! چه نعمتی! منم برای اینکه بگم تو جریانم گفتم اره همه چی خیلی گرونه!فر بوش شده ۱۶ملیون ! اینم از یکی شنیده بودم !به هرحال نباید عین بز وایستی و آدما رو موقع حرف زدن نگاه کنی،باید چیزی بگی که نگن هیچی نمیدونی.و همزمان داشتم باخودم فکر میکردم دونفر آدم اول زندگی مگه چقدر ظرف دارن که ماشین ظرف شویی بگیرن . تو سرم داشتم به نفس تنگیم که دوباره برگشته و به مهارکننده‌های بازجذب سروتونین هم فکر میکردم . ولی دیگه نمیشد اینارو به اون بگم ، چون دوماه دیگه جشن عروسیشه و خب چرا باید گند بزنم به حال دختری که دوماه دیگه عروسیشه ؟ یه ساعت با هم بودیم و یه کتاب بهم هدیه داد . یه کتاب از داستایفسکی. رو صفحه‌ی اول کتاب برام نوشته بود که زیاد فکر نکنم و زندگی کنم . و اینکه نمیشه این دوتا کارو با هم کرد . یچی تو همین مایه‌ها . دختر! دنیا خراب شد رو سرم . همصحبت شب‌های تاریک زندگی من حالا برای تولدم به من یه کتاب از داستایفسکی داده و روش نوشته که زیاد فکر نکنم.بعد دوباره اومد تو سرم که اگه به یکی فحش بدی خیلی بهتره تا رو کتاب داستایفسکی براش بنویسی که فکر نکنه . به هرحال منو اون دیگه حرف مشترکی برای گفتن نداشتیم . یکم دیگه با هم موندیم و راجب آرایشگاه و تالارها و اینکه آیا عروسیش مختلطه یا نه صحبت کردیم و بعدش هم خداحافظی کردیم. کاش نمیدیدمش ، کاش اون جمله رو روی کتاب ننوشته بود ، کاش بجاش برام یه ویدئو از استندآپ کمدی حسن ریوندی میفرستاد و میگفت که فکر نکن و زندگی کن ! اینجوری حتما درد نابودی این دوستی کمتر بود و منم سعی میکردم فکر نکنم ، فکر نکنم ، فکر نکنم .



دقیقا چه حسی دارم ، ناراحتم ؟ناامیدم؟ بی‌انگیزم ؟ بی‌انرژی‌ام ؟ از کسی نفرت دارم ؟ چه کسایی رو واقعا دوست دارم؟ خسته‌ام؟ این بی‌حوصلگیم جسمیه یا روحی؟ خوشحالم؟ مودم بالاست؟ یا دپرسم ؟ همین الان دلم میخواد زندگی تموم شه ، یا دوست دارم آینده رو ببینم ؟ اینجا نوشتنو دوست دارم؟ اصلا چه حس خوبی برام داره نوشتنم اینجا؟ حس خوبی داره ؟ دلم میخواد تنها باشم ؟ یا از بودن با آدم‌ها لذت میبرم؟ برای روزهام برنامه دارم ، یا تو یه سیکل منظم تکراری فقط هرروز رو به شب میرسونم ؟ چرا صبح‌ها که پا میشم انقدر بی رمقم ؟ چرا عصرا فقط میتونم بخوابم و هیچکاری نکنم؟ من واقعا دوست دارم چیکار کنم ؟ چی از جون زندگی میخوام ؟ هدفم چیه ؟ واقعا میخوام برم از ایران ؟ حداقل تا دو سال آینده نه ، چرا نمیرم پنج شش ترم باقی‌مونده‌ی زبانمو تموم کنم ؟ چرا همه چیز ول شده و رهاشده یه گوشه مونده؟ چرا جوری زندگی میکنم انگار هنوز ۲۰سالم نشده و وقت زیادی ‌دارم ؟ چرا در و دیوار اتاقم منو خسته میکنه ؟ چرا گوشه‌ای ندارم که بهش پناه ببرم و حالم خوب شه؟ چرا حالم خوب نمیشه ؟ خوب چیه اصلا؟ چرا هردفعه به خودم میگم هنوز واسه شروع دوباره دیر نیست ، ولی بعدش حتما حال جسمیم بد میشه و مجبورم این برنامه‌ی لتس دو ایت رو میندازم عقب . همین الان ، من ناراحت و غمگینم ؟ نه مطلقا حس ناراحتی ندارم ، حس خوشحالی هم ندارم ، پس چمه که انقد بی حوصله و بی رمق افتادم رو مبل و فکر میکنم که چرا توی این راه‌رو هیچ دری نیست که رو به یه مامن همیشگی و دائمی باز شه . چرا تمام حس‌هام مثل یه استراحت‌گاه بین راهیه و من همیشه برمیگردم به جای همیشگیم.به جمله‌ی تباه‌کننده و منفورِ خب حالا که چی؟



ما مدام از این مینالیم که زمانه بد شده و آدم‌ها بد . ولی هیچکاری برای باقی‌مانده‌ی آدم‌های خوب دنیا نمی‌کنیم ، حمایتشون نمی‌کنیم ، دائما از خوبی و صداقتشون سوءاستفاده میکنیم ، دائما بهشون شلیک می‌کنیم . بعد دوباره میایم و مینالیم که زمانه‌ی بدیه و آدم‌ها بدتر .



این چه گندی بود که من به زندگیم زدم ؟


پی‌نوشت:همیشه اینجور مواقع یاد این پاراگراف کتاب جزء از کل میوفتم که میگفت هروقت که فکر کردی راهی رو اشتباه اومدی برگرد،مهم نیست که چقدر طول بکشه.خوب میشد اگه آدم واقعا میتونست به این جمله عمل کنه ، اما نمیشه،خیلی وقت‌ها نمیتونی مسیری رو که رفتی برگردی چون چشمی نگاهش به توئه که تو با تمام وجودت نمیخوای اون چشم‌ها رو ناامید کنی.برای همین ترجیح میدی با یه لبخند ساختگی، مثل یه راهوار خوب راهتو ادامه بدی ، حتی اگه ادامه دادنش برای خودت خیلی خیلی سخت باشه.



توی استیشن واستادم که یکی از پرسنل بخش بهم میگه : یکم بیشتر غذا بخور اخه چرا انقد لاغری؟

و این آدم همونی بود که چند روز پیش داشت برای یکی میگفت که از ناصرالدین شاه پرسیدن همه‌ی همسرایی که انتخاب میکنی چاقن؟گفت شما وقتی میری گوشت فروشی استخون نمیگیری که گوشت میگیری!! بله دوستان ، با همچین آدم‌ها و همچین طرز فکرهایی زندگی میکنیم که فکر میکنن میتونن دهن متعفنشونو باز کنن و بدون اینکه ازشون بخوای راجب تو و سایزت و زن‌های ناصرالدین شاه نظر بدن . بدون اینکه حتی فکر کنن چرت و پرت‌هاشون ، شده برای یک دقیقه ، چقدر حالتو خراب میکنه . چون اینجا کسی به حالِ خراب کسی اهمیت نمیده



ما مدام از این مینالیم که زمانه بد شده و آدم‌ها بد . ولی هیچکاری برای باقی‌مانده‌ی آدم‌های خوب دنیا نمی‌کنیم ، حمایتشون نمی‌کنیم ، دائما از خوبی و صداقتشون سوءاستفاده میکنیم ، دائما بهشون شلیک می‌کنیم . بعد دوباره میایم و مینالیم که زمانه‌ی بدیه و آدم‌ها بدتر .



آیا تمام کارهایی که ما در زندگی میکنیم ، از میل سیری ناپذیر به دیده شدن سرچشمه نمیگیره؟ اگه قرار باشه هیچوقت هیچکسی رو نداشته باشیم که باهاش از کتاب‌هایی که خوندیم یا فیلم‌هایی که دیدیم صحبت کنیم ، نقاشی‌هایی که کشیدیم یا عکس‌هایی که گرفتیم رو برای اون نمایش بدیم ، از فکرهایی که تو سرمونه بگیم و . ، آیا به هیچکدوم از این کارها ادامه میدیم؟

تمام اقدام‌های ما تو زندگی به دلیل به دست آوردن مخاطب نیست؟ 



عنوان یک چسناله نیست،حقیقت است.چیزی ندارم در زندگی‌ام که نگران از دست دادنش باشم،به جز دو چیز:مادرم و سلامتی جسمی‌ام.

میگویم سلامت جسمی چون برای کلمات احترام قائلم و سلامت تنها،شامل تمام ابعاد سلامتی میشود و آیا روان من سالم است؟کی میتواند همچین ادعایی بکند بی آنکه چرت نگفته باشد؟به جز این دو چیز ،چیزی برای از دست دادن ندارم.دوستی ندارم که نگران از دست دادنش باشم،مسخره‌اش اینجاست که اتفاقا خیلی زود میتوانم با آدم‌ها جوش بخورم و جوری به نظر برسد که چقدر دوست و همدلیم با هم،اما دوست به آن معنی‌اش،نه،ندارم.چند وقت پیش اخرین ته مانده‌ی رفاقتم آس حکمش را رو کرد و سوالی از من پرسید که فهمیدم دکی!چقدر احمق بودم که فکر میکردم ما همدیگر را میشناسیم.

عشقی ندارم که نگران از دست دادنش باشم.از آخرین رابطه‌ی نسبتا عاطفی زندگی 23 ساله‌ام،3 سال میگذرد و من در این سه سال چه کرده‌ام؟هیچ!حتی به هیچکس اجازه‌ی نزدیک شدن نداده‌ام چون خسته‌ام،روحا برای هرچیز تازه‌ای خسته ام.برای فکرهای رنگارنگ و مرا تو بی سببی نیستی‌ها خسته‌ام.اگرچه تمام وجودم خواهان تجربه‌ی یک حس نو و سبز است. ادمها اما من را غمگین میکنند.آدمها فقط باعث میشوند من در افکارم شکست بخورم و خوش‌خیالی‌های من به لجن برسد.شاید من در جمعیت اشتباهی قرار گرفته‌ام،شاید همه‌ی ما آدمهای تنها در جمعیت‌های اشتباهی قرار گرفته باشیم.

گریزی نیست.از جماعت عزیزم‌های مجازی،کتابهای پرفروشِ بی هیچ چیز ، نویسنده‌های دوزاریِ بی کتابخانه، خواننده‌های پرطرفدارِ مضحک،از تلویزیون دروغِ موهن،از جماعت زیبای توخالی،از کارمندهای ناله کننده‌ی مدام ، از پوچی و بطالتی که دامنمان را گرفته ، از همه چیزدان های بی سواد،از قشر تحصیل کرده‌ی بی فرهنگ،به غایت فرهنگ،از این چیزها که دلم را زده و کسلم میکند،گریزی نیست.من هر روز حل میشوم در این چیزها.در چیزهایی که دوستشان ندارم،بی آنکه گوشه‌ی امنی داشته باشم برای انکه کسی در گوشم از عشق و صداقت و درستی بخواند.بی انکه چیزی داشته باشم که نگران از دست دادنش باشم، به جز دو چیز،مادرم و سلامت جسمی‌ام، و همین دو چیز از تمام این جهان،کافیست.



به طور رسمی ، دو روز دیگه تا فارغ‌التحصیلیم مونده . البته ۳تیر یه امتحان جامع داریم ولی خب حس جالبیه که در جواب سوال تموم نکردی ؟ بگی دو روز مونده 


از چهارسال اتفاق‌های عجیب و دیدن آدم‌های جورواجور و تحقیر شدن‌ها به دست استاد و پرسنل بیمارستان و همه همه، حالا فقط دو روز مونده و میدونم که این چهارسال فقط نمونه‌ای بود از اتفاق‌ها و آدم‌هایی که تو سال‌های آینده زندگی پیش روم قرار میده  


بی‌انصاف نباشم ، روزهای خوب ، حس‌های خوب و آدم‌های خوبی هم داشته که شاید تعدادشون خیلی زیاد نبوده،اما حالا هرچی،از کل این ماجرا ، فقط دو روز مونده [یه لبخند بزرگ پت و پهن]



من امروز برای اولین بار تو کل زندگیم، دلم میخواست که سیگار میکشیدم ، که به چیزی اعتیاد داشتم تا برای لحظه‌ی هرچندخیلی کوتاهی تمام این فکرها و صداهای تو سرم خفه شن و دردم یادم بره تنها توی خونه نشستم و تاریک ترین آهنگ‌های گوشیم رو پلی میکنم و به این فکر میکنم که به من به یه درمان نیاز دارم چون از چیزها خستم . واقعا دیگه نمیتونم یه دوره‌ی دیگه افسردگی و خودتخریبی مدام رو طاقت بیارم 

اینطوریه ، همیشه فکر میکنی چقدر قوبتر از اینچیزا هستی و چقدر همه چیزت تحت کنترلته، بعد یه روز دیگه نمیخوای قوی باشی، میخوای که به هرچیزی متوسل شی تا فقط بتونی راحتتر نفس بکشی.

بله در همین حد ساده انگارانه و کودکانه 



چه حفره‌ی عمیق افتاده بین آنچه که من شده است ، با آنچه که من ‌دلش میخواست که بشود و حالا گم و کمرنگ شده پشت سالها حرف و فکر و دروغ . من هرروز صبح که بیدار میشود ، از خود روز گذشته‌اش، از حرفهایی که زده و کارهایی که کرده ، حتی از تمام فکرهای به زبان نیاورده‌اش متنفر است . از خودش عذاب میکشد ، از خودش درد می‌شود، به خودش زخم میزند . انگار که چیزی ، تعارضی ، یک چیز لعنتیِ نامشخص، بزرگ شده باشد و ریشه دوانده باشد و خودش را چپانده باشد میان روحش .



دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای دیگری که یک روز با عشق میخری تا خانه بسازی، تا مامن بسازی برای خودت و دلهره‌ها و نگرانی‌هات را نام میبردم و میپرسیدم که حتی گلهایشان را؟؟ ان شب را مثل باقی غصههایمان که لباس خنده و شوخی تنشان میکنیم تا زیر ابهتشان له نشویم گذراندیم . بعدترش دلم گرفت ولی . دلم گرفت از اخبار تلویزیون و صورت بی‌تفاوت گوینده‌ی خبر صدای امریکا . از لبخند‌های توی صورت تمندان از تمام چیزهایی که یکروز با عشق خریده‌ بودی که در و دیوار پناه گاهت را تزئین کنی . بعد یکروز همه‌ی انها را میفروشی و فکر میکنی که باید بروی و جای دیگری دنبال پناهگاه و مامن بگردی چون و‌ط‌ن دیگر حتی نمیتواند پناهت دهد و ت یک چیز بی‌رحمِ کثیف است که به عشق‌ها و دلگرمی‌های تو فکر نمیکند


*عنوان بخشی از شعر بیژن نجدی



چطور میتونین برای حداکثر دوماه با هم باشین،یجوری باشین که انگار هیچوقت قبلا اینقدر عاشق کسی نبودین و بعدهم هیچوقت نمیشه دوباره اینطور عاشق کسی بشین ، با هم رابطه جنسی داشته باشین ، همدیگه رو به همه دوست‌هاتون معرفی کنین ،بعد همه چیزو ول کنین و برین ؟ من از این کثافتی که از عشق ساختین حالم بهم میخوره . من تو مغزم نمیره چطور آدم‌هارو هم از حافظتون به راحتی پاک میکنین مثه عکسهای توی اکانت اینستاگرامتون . چرا دیگه هیچی برامون ابهت و جذبه نداره ؟ چرا همه‌ی مفاهیمِ عشق و دوستی و وفاداری و صداقت یه مشت کلامِ چرکِ دستمالی شده‌ست که حرف زدن ازش به خنده‌مون میندازه ؟ 



مرد‌ها با و بهترین حالتش شلوارک با شکم‌های اویزان و موهای بدنشان  بدون اینکه از کسی و چیزی خجالت بکشند یا حتی لحظه‌ای فکر کنند که اندام ناقصشان چقدر به زیبایی‌های بصری دریا گند زده در ساحل جولان می‌دهند . خانم‌ها با مانتو‌ها و روسری‌ها، مراقبند که بچه‌ها در آب غرق نشوند. مردها پکی به قلیون میزنند و تنی به آب . و من فکر میکنم که زن بودن در اینجا ، مزخرف‌ترین نوع بودن است . درحالی که باید دائم نگران موهای زائد بدن و چربی اضافه دور شکمت باشی . تو و دغدغه‌های جهان سومی زن بودنت


پی‌نوشت : وطن . وطن با ساحل‌های مردانه‌اش ، با پارک‌ها‌ مردانه‌اش ، با لذت‌های مردانه‌اش ، تفریح‌های مردانه‌اش . و بهشت‌های مردانه‌اش



-آرام‌تر شده‌ام‌

-دیدن شادی و تفریح بقیه دیگر در من حس حسادت و عقب‌ماندن از خوشی‌های دنیا را ایجاد نمی‌کند

-راحت حرف‌ میزنم و نظرم را بدون شرمندگی بیان میکنم

-اگر کسی بخواهد خر فرضم کند اعتراض می‌کنم

-برخلاف قبل ، در فکر کردن به مردم و اینکه چه نظری راجبم دارند غرق نمی‌شود

-خودم را کمتر سرزنش می‌کنم

-دیگر هیچکس را شاخص و بری از ویژگی‌های مشمئزکننده درنظر نمی‌گیرم

-انتظار خاصی از هیچ‌کس ندارم 

-و امیدوارم که این ویژگی‌ها در من درونی و همیشگی شوند .



آدم باید چقدر قوی باشه که جا نزنه ؟ اینو از خودم پرسیدم وقتی تو راه برگشت به خونه بودم. آدم باید چقدر قوی باشه و چقدر کلمه داشته باشه که برای خودش از امید بگه ؟ بگه که زندگی سیاه نیست درحالی که وسط تاریکی وایستاده! یجوریم که انگار رو لبه‌ی دره موندم و ت که بخورم مقصدم مرگه . ولی نمیتونم از کنار پرتگاه بیام کنار. اونجا موندم و به خودم میگم که زندگی سیاه نیست ، آدما سیاه نیستن، قلبت سیاه نیست . بعد میخوام که این حرف‌ها رو باور کنم . باورم میکنم . اما میدونی، من لب یه پرتگاه موندم که اگه یه آن پام بلغزه سقوط می‌کنم . باز تند تند به خودم میگم سیاهی رو باور نکن هرچیزی انگار که منو ت میده تا پرت شم . هی با خودم تکرار میکنم که سیاهی رو باور نکن ، باور نکن ، باور نکن . آدم چقدر قوی باید باشه که جا نزنه ؟ تو راه برگشت به خونه اینو از خودم میپرسم ، تو آینه زل میزنم و اینو از خودم میپرسم ، موقع خواب اینو از خودم میپرسم . موندم لب یه دره و به خودم میگم سیاهی رو باور نکن ، اما آدم چقدر باید قوی باشه که سیاهی رو باور نکنه؟





من چقدر دلم میخواست که از دو ساعت و ربعی که امروز با هم بودیم یکبار بپرسی چه خبر ؟ و وقتی میگم هیچی سلامتی ! بگی سلامتی و کوفت ، بگو چطوری اینروزا ؟ این سال‌ها؟ این سالها که اصلا ازت نپرسیدم چه خبر که واقعا بخوام بدونم چه خبر؟؟ نگفتی ولی . اونقدر گرم تعریف کردن از روزهات بودی و من اونقدر با هیجان گوش میکردم که حق داشتی همه‌ش از خودت بگی . تو میگفتی و میگفتی و میگفتی ، وسطش هم میپرسیدی تو چه خبر؟ و من ، هیچ! همیشه هیچ ، همیشه سلامتی !


پی‌نوشت : دارم آهنگ آبیِ نوید اربابیان رو گوش میدم ،خوبه، نوید اربابیان کلا خوبه بنظرم . 


 

ببین ، من از خدامه منو یکی از اون انبار کوفتی پرت کنه بیرون،فکر کردی خیلی عاشق کارمم؟من دوست دارم شب که خوابیدم یکی با دیلم بکوبه تو سرم صبح بلند نشم برم اونجا دوباره لیست ورود وخروج امضا کنم.من بخاطر ماهی سیصد تومن باید از هرچی دوست دارم بگذرم ؟ 

 

دیالوگ/صابر ابر


 

محیط کار غیرقابل تحمله ، پر از آدم‌هایی که سال‌ها عقده رو با خودشون حمل میکنن ، و وقتی تازه کار باشی، حتی یکی با ۶ماه سابقه به خودش اجازه میده از کارات ایرادای مسخره‌ای بگیره که چون احترام به سابقه‌دار تر از تو واجبه!!مجبوری خفه خون بگیری و بذاری عقده‌هاشو سر تو باز کنه .خیلی سخت میگذره خیلی.مدام حتی تو طرز نفس کشیدن من دنبال ایراد میگردن . خدایا لطفا کمکم کن از این چندماه مزخرف تازه‌کار بودن با سربلندی بیرون بیام . آمین.

 

پی‌نوشت:من الان میفهمم وقتی از یکی میپرسی شغلت چیه؟چه حس خوبیه که میگه آزاد . آزاد ، آخ ای آزادی…


 

بنظرم یجوری شده که چون همه هی وا دادن همه چیزو ، این روتین وار داره تکرار میشه.تو هم اگه نخوای وا بدی و بخوای درست درمون یه کاری رو انجام بدی،انقدر از قبل همه چیز خرابه و مقدمات کار اماده نیست و همه میگن ول کن بابا حوصله داری تو هم ! که دو روز بعد تو هم میگی چه کاریه ؟ منم وا بدم . و همین میشه که هیچ چیز هیچ بهتر نمیشه!


 

من نمیخوام که از ارتفاع بلند پروازیام با مغز بخش زمین شم ! تو دوره‌ی کارشناسی حالم از سوال نمیخوای ارشد شرکت کنی بهم میخورد.حالا هم همش دارم به این سوال جواب میدم که آزمون استخدامی شرکت نمیکنی؟؟ من متنفرم از اینکه زندگیم بشه یه خط صاف . از اینکه سی سال یه جا کار کنم ، هی نگران حقوق و اضافه کار و مرخصیام باشم. وقتی به این فکر میکنم که قراره منو با زنجیر استخدام یجا بند کنن حمله‌ی عصبی میاد سراغم و نفسم باز بالا نمیاد. چرا درک اینچیزا برای بعضیا سخته؟ وقتی این سوالو ازم میپرسن و میگم نه،سوال بعدی اینه که چرا؟ و جواب من اینه که چون دوست ندارم . و ایا مردم هم زدن زندگی مارو تا همینجا تموم میکنن؟خیر. باید به تو بفهمونن که اشتباه میکنی و میگن: اشتباه میکنی،شرکت کن.همه اولش دلشون خوشه مثه تو بعد میفهمن . من دلم خوشه؟؟ من که دهانم توی ناخوشی زندگی صافیده کجای دلم خوشه و چه خیال خوشی دارم اصلا؟ من از هرچیز ثابتی توی دنیا متنفرم . حقوق ثابت ، موقعیت شغلی ثابت ، خونه‌ی ثابت ،آینده ی ثابت حتی. و شاید حالا شما فکر کنید من پشتم گرم است که این حرف را میزنم و ملت کار ندارن و اینجور چیزها.ولی هرجور که راحتین فکر کنین ، چون من خودم میدانم که اگر قرار باشد سی سال بعدی زندگی‌ام را اینطور به ثبات بگذرانم ،بعد از بازنشستگی یا حتی زودترش، خودم را با گاز co خفه خواهم کردم ، من اصلا به ثبات الرژی دارم ! دختر من اینهمه خودم را تکه تکه نکردم که همینجا ، توی این شهر کوچک لعنتی بشینم و هرروز از خانه تا بیمارستان بروم و به این فکر کنم که دلم میخواسته چه بشوم و چه شدم در واقع ! هعی!اصلا من دلم میخواد به زندگی‌ام گند بزنم و واقعا چه کسی مشخص میکند که کی از کی موفق تر و خوشبخت تر است؟!هعی دوم،که ای کاش میشد اینها را به کسی گفت و آن کس آخرش نگه دلت خوشه. فقط بگه میفهمم ، میفهمم وقتی میگی از طی کردن یه خط صاف معقول که از ممات یه زندگی عاقلانه‌ست متنفری یعنی چی!اصلا چیزی نگفتم نگفت، سکوت کنه .


 

از اینکه آدمها فکر میکنن من قوی و مستقلم متنفرم . من انقدر از نظر روحی داغون و متلاشی ام که گاهی چند دقیقه به یه نقطه خیره میشم و فکر میکنم چطور میتونم به این نکبت پایان بدم بعد به خودم میام و فکر میکنم من ترسوتر از این حرفام و بهتره بجای فکرای بیخود یه حرکتی برای زندگیم بکنم ، اما پنج دقیقه بعد دوباره مایوس میشم و دلم میخواد بزنم زیر گریه . حالا نمیفهمم چرا با این روحیه‌ی نابود ، همیشه درحال خندیدنم و همه فکر میکنم من زندگی به هیچجام نیست . من واقعا حال و حوصله ‌ خودمم ندارم . چطور میتونم حوصله ی بقیه رو داشته باشم . اما با این حال چطور دیگرانو تحمل میکنم؟؟ ساعت‌ها؟ وای خدا،چقدر از بهرتماشای جهان بودن خسته شدم . واقعا چرا فقط باید تماشاچی باشم؟این حرف خیلی بچگانه و ابهانه‌ست ولی جدا من گاهی بهش فکر میکنم . چرا هیچ کاری حس خوشحالی و رضایت رو واسم ایجاد نمیکنه؟چرا همش دلم میخواد گریه کنم ؟ چرا انقدر روحیه‌م شکننده شده؟ نشستم و به پاشیدن خودم نگاه میکنم . عین یه دختر دبیرستانی هی از قیافم تو آینه ایراد میگیرم . همه چیز کلافه کننده شده . چقدر حالم بده . چقدر دلم میخواد برم بمیرم . چقدر از خودم خسته شدم . 

 

پی‌نوشت:از اینکه اینهمه اینجا مینالم، ناراحتم واقعا


 

اونقدر غمگین و شکننده‌ام که حتی عکس صفحه‌ی گوشیم،رنگ سفید مدیریت وبلاگ ، سایت‌هایی که هرروز چک میکنم هم غمگینم میکنه. حس میکنم تمام زندگیم رو اشتباه کردم . حس میکنم که باخته‌ام ، به بیراهه رفتم چقدر تمام سال‌های ما زرد است .


 

چند سال است که همه چیز انقدر تکراری و کسالت آور شده؟چند سال است که یک واقعا دلم برای چیزی لک نزده و منتظر اتفاق حقیقتا خوبی نیستم؟ چند سال است که حس میکنم چیز خوبی حتی درآینده هم قرار نیست پیش بیاید؟ چند سال است که انقدر از زندگی خسته‌ام که دلم میخواهد همه چیز تمام شود؟ چند سال است که زندگی هیچ چیز هیجان انگیزی برای من نداشته؟؟ چند سال است که غم سایه‌ی لعنتی‌اش را از پیش رویم بر نمیدارد ؟


 

 

تمام راه از کلاس تا خونه رو پیاده اومدم و با صدای بلند آناتما گوش کردم . سرمو انداختم پایین و فقط به کتونیم نگاه کردم .از همه‌ی آدمها متنفر بودم و از خودم بیشتر از همه. دستام رو از شدت خشم به جهان مشت کردم و ناخن‌هامو محکم به کف دستم فشار میدادم تا دردم بگیره. از نور خورشید، از خنده‌ی آدمها از ساک خرید دست مردم بدم میومد . همه چیز ناامیدم میکرد . دو روز تعطیلم و سرما خوردم . و این دوروز تعطیلی رو نمیتونم کارهایی که چند هفتهست واسش برنامه چیدم انجام بدم. حاضرم بمیرم و شنبه نرم سر کار. از زندگی گندی که برای خودم ساختم دارم بالا میارم . من انقد آروم آروم توی گنداب فرو رفتم و حالا دیگه نمیتونم برگردم . آدم باید شجاعت اینو داشته باشه که از اشتباهاش برگرده.من این شجاعتو ندارم. من اشتباهو تا ته ادامه میدم و فقط خودمو عذاب میدم .  نمیدونم صبحا به چه انگیزه‌ای باید پاشم . تو طول روز چندبار گریه میکنم . جسما ضعیف شدم و بله.این ابتدای 

ویرانیست. فکر میکنم حالا باید ازقرص‌ها کمک بگیری. باید به ضعفت اعتراف کنیباید بگی که باختی و زندگیت رو دستات مونده


 

پسر سی ساله‌ای روی تخت شماره‌ی چهار بخش افتاده و از ساعت سه و نیم بعد از ظهر تا هشت و ربع که شیفتم تموم بشه به فاصله‌ی هر پنج دقیقه یک حمله‌ی تشنج تونیک کلونیک داره ،ما از صدای لرزش تخت برمیگردیم و متوجه شروع یه حمله‌ی جدید میشیم. از دست ما و رزیدنت‌های نورولوژی فقط همین برمیاد که با چهره‌ای غم زده به تشنج‌هاش خیره بشیم و فکر کنیم که بیچاره،با این سنش!

از یکی از روستاهای اطراف اومدن ، پدرش میگفت تو بچگی یبار معلم زده تو سرش بعدش رفته اتاق عمل و سرش عمل شده ، اینکه چه عملی و اینکه چیکار کردن رو سرش رو نمیدونه.

علم هم چیز مسخریه‌ای، همیشه وقتی بهش نیاز داری ، کاری ازش برنمیاد !


 

وقتی که میرفت گفت ببین اینجا جای ما نیست . تو هم نمون . برو . غمگین بود ، لبهاش میخندید ولی چشم‌هاش ماتم داشت. بعد دستم رو گرفت و گفت دست خودت و ارزشت‌هاتو بگیر و ببرشون بیرون . من ارزش‌هامو زدم زیر بغلم با چنگ و دندون دارم نگه‌شون میدارم . ببین ، اینجا جای ما نیست ، تو هم نمون برو


 

از کنار کافه‌ی مورد علاقه‌م در خیابون مورد علاقه‌ام،در هوای خنکِ موردعلاقه‌ی پاییزیم میگذرم و از پشت شیشه‌های رنگیش به نور لایت و میزو صندلی‌های لهستانیش نگاه میکنم و حس میکنم چقدر دلم برای روزهای قبل تنگ شده! سه چهارسال پیش!من فقط بیست و سه‌ ساله‌ام و تمام حس‌های گرم و دنج دنیا رو یجوری بیاد میارم انگار سال‌ها پیش اتفاق افتادن ! سال‌های دور گذشته.

 

 

 


 

هرچقدر که آدم‌های جدیدتری میبینم، این عقیدم محکم تر میشه که من آدم موندن تو یه جمع شلوغ واسه یه مدت طولانی نیستم . من دلم میخواد آدم‌هایی مثل خودم دورم باشن,ولی من چطوریم اصلا؟ هربار که یه سری آدم تازه میبینم میفهمم که انگار اون گروهی که من دلم میخواد توش باشم واقعا وجود خارجی نداره و فقط توی ذهن من تشکیل شده، و ردی از تظاهر و ریا تو تمام دور هم جمع شدن‌ها هست!هیچ جمعی و حتی هیچ دونفره‌ای نیست که من واقعا توش احساس آرامش خیال کنم و واقعا خودم باشم.آدم‌ها رو کنارم بیشتر از دو سه ساعت متوالی نمیتونم تاب بیارم.بعدش یه چیزی هی تو وجودم آلارم میده که پاشو به برو تو خلوت خودت ، چی داره از این همصحبتی گیرت میاد؟ الان وقتی عکس‌های دست جمعی آدما رو میبینم _مثلا کوه رفتن‌های دست جمعی یا سفرهای اکیپی_دیگه مثل قبل دلم نمیخواد که ای کاش آدم‌هایی بودن که من هم بتونم کنارشون یه شادی حقیقی رو تجربه کنم ! حالا اولین چیزی که بعد دیدن عکس‌ها میاد تو ذهنم اینه که ببین چقدر پشت سر حرف زدن و چقدر شوخی‌های آبکی و خندیدن‌های زورکی تو این جمع‌ها بوده! من بزرگ شدم یا بدبین؟


 

یبار تمام کارهای عجیب و شاخ‌درآوری که تو این دوماهه تو محیط کارم دیده بودم رو اینجا نوشتم و تا خواستم ذخیره و انتشار رو بزنم دستم خورد و کلا صفحه رو بستم . اول خیلی حیفم اومد از اون همه زمانی که گذاشتم واسه نوشتن.ولی بعد فکر کردم شاید واقعا نباید اون همه سیاهی و پلیدی اینجا ثبت میشد.شاید باید رها کرد که بره.الان فقط میخوام بگم من تو همین دوماهه اونقدری نامردی و کمبودها و عقده‌های جمع شده تو وجود آدما و زیر پا خالی کردن دیدم که دیگه هیچ شأن و ارزشی برای این اشرف مخلوقات قائل نیستم و میدونم که هیچ کاری،تاکید میکنم هیچ کاری از بشر دو پا بعید نیست و جدا میتونم بگم دیگه هیچ انتظاری ازش ندارم. و کاملا مومن شدم به جمله‌ی لوث و جا و بیجا بکار برده‌ شده‌ی: آنچه که مرا نکشد ،قوی‌ترم میکند !


 

دوست دارم بیشتر کتاب بخونم و بیشتر گیتار تمرین کنم . حتی حالا دلم میخواد برگردم و دوباره یه سری از کتاب‌های درسیمو بخونم . چون وقتی تو محیط کار قرار میگیری میفهمی کدوم یکی از اون درس‌ها واقعا لازم و کاربردی بود و کدومش مزخرف و حاشیه.بگذریم،میخواستم بگم این روزا خیلی دلم میخواد که بیشتر به هنر و ادبیات مشغول باشم چون کاملا احساس نیاز کردم بهشون و فهمیدم که چقدر واسه ادامه دادن بهشون نیاز دارم . اما دائم شیفتم و زمان‌هایی که خونه‌م اونقد خسته‌م که نمیتونم از جام ت بخورم . یه خستگی عجیب جسمی که نمیدونم چطور میشه از شرش خلاص شد . بخاطر شبکاری‌ها تایم خوابم بهم خورده و شب‌ها با اینکه خسته‌ام سخت و دیر خوابم میبره و تو طول روز همش خسته‌م . نمیخوام اینطوری باشم . اصلا دلم نمیخواد که کار تمام علایقمو از من بگیره!یعنی نباید بذارم که اینطوری بشه . نباید بذارم نباید بذاری نباید بشه با خودت تکرارش کن !


 

به برنامه‌ی آذر ماهم نگاه میکنم ، به ۱۳۸ساعت اضافه کارم ، به روزهایی که خالی نیستن تا من به کارهای موردعلاقه‌م برسم دلم میخواد همین حالا کسی رو سفت بغل کنم و به حال زندگی به فنا رفته‌ام زار بزنم . غمگینم تمام روزهام دارن توی اون بخش کوچیک لعنتی با ادم‌های لعنتی میگذرن و من چطور باید به آینده امیدوار باشم؟ کجاست یه روزنه‌ی کوچک تو من ازش دنبال نور بگردم؟ با کدوم کلمه‌ی دروغین باید روح نابود شده و تکه‌پاره شدمو وادار کنم که باز فردا صبح از خواب بلند بشه؟ دیگر جا نیست،قلبت پر از اندوه است،خدایانِ همه‌ی آسمان‌هایت بر خاک افتاده‌اند» خسته ای ، اونقد خسته که انگار سالهاست راه رفتی وبه شهری نرسیدی کسی بهت میگه اشتباه اومدی میگه اینجا جایی نیست که میخواستی بیای تو از بی‌توانی و یأس به زانو در میای،و کسی نیست که حتی خستگیت رو ببینه ، و چیز روشنی توی دلت بذاره  


 

ما دهنمون توی زندگی صاف میشه ، تحقیر میشیم ، میدوویم،عرق میریزیم ، و آخر به هیچی نمیرسیم . میدونی چرا؟چون آرزوهامونو تا یه قدم بهش نزدیک میشیم ، سی قدم ازمون دور میکنن ، این زندگی یه جوون از قشر متوسط ایرانیه، 

افسرده ، جر خورده ، ناامید ، متلاشی . 


 

دل مرده ، ماتم زده ، افسرده ، با خنده‌های مضحکِ بی فردا و بدون اطمینانمان . خدایا ، چقدر دلم خبر کوچکی میخواهد که خوشحالم کند ، چقدر دلم یک چیز خوب میخواهد ، حالا که چیزهای خوبِ مدنظرم را به اندازه‌ی چیپس سرکه‌ای مزمز پایین آورده‌ام ، حالا که دلم به هیچ چیز گرم نمیشود ، کاشکی یک اتفاق خوب می‌افتاد . کاش همه چیز انقدر سیاه نبود ، کاش انقدر لاچاره و تنها رها شده نبودیم . چرا زندگی باید انقدر سخت میشد ؟ ما که چیز زیادی نخواسته بودیم هیچوقت . 


 

خونه برای من شده شبیه خوابگاه ، که از بیمارستان برگردم ، بخوابم ، دوباره بیدار شم و برم بیمارستان . شیفت‌های ترکیبی داره پدرمو در میاره ، هیچ قوتی برام نمونده که به هیچ چیز دیگه‌ای فکر کنم ، به گرانی بنزین ، به آینده‌ی نابود شده، به هیچ چیز. غروب با نفس تنگی از خواب بیدار شدم و درحالی که روی تختم نشسته بودم و تلاش میکردم که یه دم عمیق بکشم ، تو تاریک روشن اتاقم به این فکر کردم که چرا باید سهمم از سال‌های جوونیم ، افسردگی و خستگی باشه.چرا نباید کوچک‌ترین زمانی برای کارهای مورد علاقم داشته باشم .

قراره سه تا طرحی‌هامون رو تمدید نکنن ! نمیدونم این ایده به ذهن مبارک کدوم آدم شکم سیری رسیده . اگه اونا تمدید نشن، ما فقط چهار نفر میمونین . چهارنفری که همینطوریشم تو هر ماه چندتا شیفت صبح/شب،عصر/شب و صبح/عصر میدیم . اگه اون سه تا هم برن ما باید توی بیمارستان بمیریم . دیگه حتی زمانی برای نفس کشیدن نخواهیم داشت . چطور میشه با چهار نفر برای یک بخش برنامه‌ی ماهیانه چید؟؟ 

از اینکه اینهمه تو سرمون میزنن و ما نمیتونیم اعتراض کنیم خسته‌م ، از این وط/ن متعفنِ شوم و نحس خسته‌م. 

 


 

حس من به زندگی‌ام ، به زندگی خودم و همه‌ی آدم‌های مثل من ، این است که گیر کرده‌ایم توی یک کوچه‌ی بن بست، راه برگشتمان را نابود کرده‌اند . دارم غرق میشوم توی یک اقیانوس از ناامیدی و بی‌فردایی ، دست و پا میزنم که فرو نروم. آدم‌هایی که شاهد دست و پا زدن‌های منند ، لبخند میزنند و میگویند : دلت خوشه. میگویند : بعدش چی؟؟ من اما فقط میخواهم که فرو نروم . می‌دانی ، ما راستی راستی داریم میمیریم . هیچ چیز روشنی شاید منتظر ما نباشد، من در اوایل دهه‌ی دوم زندگی‌ام ، درست اول جوانی لجن زده‌ام هستم ، وجه عاطفی و هیجانی زندگی‌ام ، مثل یک مرداب راکد و بوگرفته شده‌ است . نه هیچکس عاشق من است ، نه من عاشق هیچکس هستم . روحیه‌ی‌ام روز به روز خاموش و خاموش تر میشود . به سو سو زدن افتاده‌ام و فکر میکنم همین روزهاست که بسوزم . یاس در من ریشه کرده‌است . فکر کردن به آینده ، من را دچار حمله‌ی عصبی میکند ، فکر میکنم که عروسک خیمه شب بازی عده‌ای هستم و مجبورم به ساز آنها برقصم بی آنکه از این رقص لذتی ببرم . غمگینم ، شبیه یک پیرزن هشتاد ساله، افسردگی را در کمینم میبینم . من اما فقط میخواهم که فرو نروم ، توی ذهنم ، رویا میبافم ، رویای روزی که از این فلاکت نجات پیدا کرده‌ام / کرده‌ایم . این رویا برایم دور و بعید است ، غمگین تر از آنم که به چیزی دل خوش کنم، من فقط میخواهم که فرو نروم دست و پا میزنم ، برای همین.


 

بدترین جاش اونجاست که میفهمی هیچ چیز قرار نیست حالتو خوب کنه، انگار واقعیت مثه یه سیلی محکم و ظالمانه خورده توی گوشت زندگی سخته ، بی‌رحمه ، و تو توی این بی رحمی تنها هستی . مثل سه صبح امروز ، که توی حیاط بارونی و سرد بیمارستان بلند بلند گریه میکردی ، و میخواستی که همه چیز تموم شه و برات مهم نبود که فرار کار آدم‌های ضعیفه ، میخواستی که آدم ضعیفی باشی، اما خوش‌حالتر ، اما خوشبخت‌تر .


 

دوست داشتم که دل خوشی داشته باشم ، مثل اون آدمایی که تو برنامه‌های شبکه نسیم ، رو ردیف‌های مرتبی کنار هم مینشینند و یک لبخند رضایت روی صورتشان دارند و هی دست میزنند و هی با صدای بلند میخندند . انگار که اصلا مال این ورها نیستند . انگار از سیاره‌ی دیگری آمد‌ه اند


 

توی وجودم احساس خالی بودن میکنم ، حس بی پناهی ، بی آینده،بی هیچیز. کلمات اونقدری قدرت ندارن که وقتی مینویسم از درون حس خالی بودن میکنم ، بتونم بیان کنم که چقدر تهی و خسته و افسرده‌م . هیچ رمقی برای ادامه دادن ندارم، هیچ امیدی ایضا. حس رهاشدگی میکنم . حس ادمی که توی غربت گیر کرده باشه و هیچ کس نباشه که اون رو به یه چای گرم دعوت کنه. حس آدمی که توی سیاهی پیش میره حس آدمی که خودمم ، که روح و جسمش تاریکه .


 

وقتی کسی از افسردگی حرف میزنه ، وقتی اونقدری محتاج شده که اذعان میکنه که حالش واقعا بده، چرت ترین چیزی که میشه بهش گفت اینه که : از زندگیت لذت ببر. مطمئنن اون آدم قبل از اینکه نیاز باشه کسی بهش یادآوری کنه بارها و بارها خواسته از زندگی لذت ببره و هزارتا راه هم امتحان کرده . با گفتن این حرف فقط حالش بدتر میشه. فقط تو ذهنش میاد که وقتی همه میتونن ، چرا من نمیتونم از این چیز نحسی که بهش دچارم لذت ببرم ؟ 

 

نمیدونم که اینبار میتونم از این تاریکی بگذرم یا نه .

 


 

امروز صبح ، بین ساعت هفت و ربع تا هفت و نیم ، اتفاقی تو بخشمون افتاد که چیزهای مهم و بزرگی به من فهموند ،که تغییرم داد ، من رو با یه مفهوم جدید و مهم آشنا کرد . درد آدم‌ها رو عوض میکنه . و نه فقط دردی که خودت کشیدی و لمسش کردی، گاهی دیدن رنج و درد آدم‌ها ، پیچاپیچ زندگی‌شون و عذابی که سرنوشت به اونها تحمیل کرده ، مثل چکشی به روح تو ضربه میزنه ، شکل اون رو تغییر میده ، و تو رو به آدم دیگه‌ای تبدیل میکنه ، آدمی شاید صبورتر، خوددارتر ، آروم‌تر و بی شک غمگین‌تر . اون غمی که درونمایه‌ی اصلی زندگی. اون غمی که شاید ظریف کاری‌های پیکره‌ی روحت باشه .

 

 


 

حالا دارم تمام چیزهایی که قبلا میگفتم را ، مثل تنهایی و دلتنگی و افسردگی را با پوست و گوشت و استخوان و هرچیزی که درم هست لمس میکنم با اینکه حرفی ازشان نمیزنم . دارم همه‌ی انها را زندگی میکنم.زندگی ! که حالا حالم ازش بیشتر از همیشه بهم میخورد . زمستان شده، اما هنوز پاییز است. بهار پاییز است ، تابستان پاییز است،زمستان، حتی زمستان که پیشتر دوستش میداشتم حالا پاییزی غم‌انگیز و افسرده کننده است . میخوام که با کسی حرف بزنم بدون انکه بخواهد به من ثابت کند که از من بدبخت‌تر است .  دیروز که در خیابان راه میرفتم و روح تاریکم را اینور انور میبردم ، حس کردم چقدر از مردم این شهر بیزارم ، از خط چشم پهن و پررنگ زنهای چهل ساله ،از آمبره و چسب روی بینی ، از بدن‌سازی و فیتنس،از ای اینستاگرام ، از سیگار ، از لاس زدن با مردها، از ادای خوشبختی را درآوردن . از ادای خوشبختی را در آوردن از ادای خوشاز این آخری بیشتر از همه بیزارم. دلم میخواهد که روزی بروم توی یک شهر دیگری خودم را گم و گور کنم . یک روزتمام میان آدمهایی که نمیشناسمشان و نمیشناسندم راه بروم ، به این فکر کنم که چطور باید هنوز ادامه بدهم وقتی که دیگر هیچ شوقی برای زندگی برایم باقی نمانده، و وقتی به نتیجه‌ای نرسیدم ، خودم را از یک ارتفاع پرت کنم ، و تا زمان سقوط به این فکر کنم که آیا هیچوقت دلم برای این زندهگی تنگ خواهد شد؟


 

ذهن من دیگه گنجایششو نداره . واقعا دیگه دارم همه چیز رو پس میزنم . کاش همه‌مون با هم بمیریم. کاش یچی بشه و کل این کشور متعفن حال بهم زن با هم نابود شه. ما بمیریم. همه با هم بمیریم تا دیگه شاید این غم ، شاید این بغض کوفتی تموم شه.شاید نحسی تموم شه . بعدتر تو تاریخ مینویسن که صبح یه روز، یه کشور با تمام مردمش ، از فرط غم نابود شد. اون مردمو یادتون نیاد شاید . اونا آدم‌هایی بودن که جونشون، آرزوهاشون، امید هاشون برای هیچکس تو دنیا اهمیت نداشت. اونا یه جای کوچک تو یه جغرافیای نحس و سیاهِ کره‌ی زمین بودن. فقط غم بود که آوار میشد رو سرشون. اون‌ها جان‌های اضافی‌ای بودن که باید از کره‌ی زمین حذف میشدن .

اونقدری حالم بده که نمیدونم چطور باید دووم بیارم ، لعنت به اینجا، لعنت به ما ، لعنت به همهمون . 


 

ما حالمون هیچ وقت خوب نمیشه، من اینروزها ، هربار که میخندم ، بعدش خنده تیر میشه میره تو قلبم . ما حالمون هیچوقت خوب نمیشه و جای زخم‌های ما چرک میکنه و از عفونت و گندش میمیریم . بغض ما اخر یه روز راه نفسو میبنده، فریادی که هربار خفه‌ش کردن و خفه‌ش مردیم تومور میشه و ما رو از پا درمیاره . چرا حال ما هیچوقت خوب نمیشه؟


 

چرا حرف‌های مشترکم با آدمها ، با دوست صمیمی‌ام حتی ته کشیده و عادت کردیم به یکسری شوخی‌های بی سر و ته؟ چرا به هیچ چیزی مشتاق نیستم و شوقم رو برای همه چیز از دست دادم؟ چرا دائما خسته‌م و توی یک هفته حداقل چهار روزش رو سردرد دارم ؟ چرا دیگه دلم نمیخواد چیزی رو برای کسی تعریف کنم ؟ چرا طوری زندگی میکنم که انگار دوهفته‌ی بعد میمیرم ، و همه چیز رو رها کردم که فقط بگذره؟ چرا خودم رو فراموش کردم و دیگه جوش‌های صورتم و ریزش موهام برام اهمیتی نداره؟ چرا دیگه دوست ندارم اتفاقی بیوفته و منتظر چیزی نیستم؟ چرا هیچکس رو باور نمیکنم؟ چرا انقدر همه چیز بیهوده و مضحک و حال بهم زن و کسالت آور شد؟دوست دارم گریه کنم، اما چرا گریه‌ هم دیگه دلِ تنگ ادمو آروم نمیکنه؟!


.

 

تمام وجود من پر شده از نفرت . من از محل کارم ، از همکارهایم ، از بیمارهای توی بخشمان ، از رنگ آبی دیوارهای بخش متنفرم. از گوشی موبایلم که آنقد کم طاقت و عصبی‌ام که چندباری پرتش کرده‌ام یک طرف دیگر ، از صدای جویدن ادم‌ها موقع غذا خوردن ، و حتی از صدای نخ کشیدن دندان‌ها متنفرم . از بیدار شدن از خواب متنفرم چون که بیشترش از زندگی بیزارم . از زندگی‌ای که هیچ چیزش انطوری که دوست دارم نیست . از آینده‌ی نامعلوم ، از اینکه مدام منتظر سر ماهم تا حقوقم واریز شود و ببینم هنوز چقدر زیاد برای رسیدن به حداقل آرزوهایم کم دارم . از کارهای تکراری هرروز در محل کار ، از ماساژ قلبی بیماران cprبرگشتی و مردنی بخش، از ریختن آب مقطر توی ویال داروها از همه ی اینکارهای کوچک و جزئی متنفرم . از جز به جز همه چیز زندگی‌ام کلافه‌ام . از خانه‌ی کوچکمان که هیچ کنجی نداری که برای خودت باشد تا سرت را فرو کنی توی بیچارگی خودت ، از صدای تلویزیون و رسانه‌ی منفور که همیشه همه جای خانه پیچیده ، کلافه‌ام .هرروز بلند میشوم و اینهمه کلافگی و نفرت را با خودم حمل میکنم. آدم باید یک‌جایی داشته باشد که حال بدش را ببرد آنجا و برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشد. همانجایی که ما هیچوقت نداشتیم.


 

آدم تو انتخاب‌هاش تنهاست ، همونطور که تو دلتنگی‌هاش تنهاست . همونطور که تو تمام زندگیش تنهاست . نیمه‌های شب از خواب بیدار میشی و دلت تنگه . بعد با خودت تکرار میکنی که اصلا انگار ما را با دل تنگ زاده‌اند . این جمله تمام سال‌های زندگیتو تو خودش جا داده ولی انقدر لوث و دستمالی شده که وقتی میگی انگار ما را با دل تنگ زاده‌اند هیچکس موهای تنش سیخ نمیشه بس که این جمله غمگینانه‌س . من نمیدونم چرا سهم ما از زندکی فقط بغض بود و تنهایی . و چرا هربار که از شدت بغض فک پایینمون میلرزید هیچوقت خودموت رو محق ندونستیم که گریه کنیم. همیشه انگار اون آدم گناهکاره ما بودیم . اونکه باید معذرت میخواست ما بودیم. اون که باید گذاشته میشد و رها میشد ما بودیم . اون که انتخاب‌هاش همیشه نتیجه‌ی بدی داشت ما بودیم . زندگی چیز سگیه ! وقتی اینجوری میگم انگار انتقام تمام این سال‌های گند و گه رو ازش گرفتم . از زندگی که حال بهم زنه و بهت اهمیتی نمیده . به تو که هیچوقت حق خودت ندونستی که دوست داشته بشی،که خوشبخت باشی، که خوشحال باشی. و تنها دلتنگی و دلتنگی و دلتنگی بوده که هیچوقت رهات نکرده 

همه‌ی آدم‌ها تنهان ، اما بعضی‌ها بیشتر .


 

دچار تکرار شدم ، هیچ چیز تازه‌ای نیست ، البته به جز غم ، که هربار یه جور تازه‌ای رو دل ادم فرود میاد ، باقی چیزا تکراریه ، هیچ حرف تازه‌ای ندارم که بگم ، شش ماه دوستم رو ندیدم و هفته‌ی دیگه قراره ببینمش،اما مطمئنم بعد اینهمه مدت هم که هم رو ببینیم ، چیز تازه‌ای برای گفتن نداریم ، یه دیدار کسالت بار مثل وجه‌های دیگه‌ی این زندگی کسالت بار.

دیروز صبح‌کار بودم ، ساعت شش و نیم تو خیابون بودم و اولین کسی بودم که رو برف‌های خیابون پا میذاشتم. ده دقیقه طول کشید تا برسم سر خیابون اصلی و خدا میدونه چه بغض بی پدر مادری بهم دست داد وقتی فکر کردم که تا بیمارستان باید پیاده برم . یه ماشین پلیس دیدم و بهشون گفتم منو تا یه جا ببرن ! از اون تجربه‌ها بود که عمرا فکر میکردم تو زندگیم تجربه کنم . یعنی میدونستم که شاید یه روز از یه راننده کامیون وسط جاده بخوام منو تا یه جایی ببره، ولی ماشین پلیس؟؟ عمرا ! خلاصه پلیس این مملکت یک جا و در یک نقطه به دردم خورد عجبا!

تو حیاط بیمارستان پر از برف بود و من حیران مدیریت بحران استانم شدم ! درحالی که یک هفته‌ست هواشناسی اعلام برف شدید کرده ، بازم راه‌ها بسته شد ، برق‌ و آب‌ قطع شد و باقی ماجرا .

امروز موقع ناهار خوردن رشت زمین لرزه اومد. این اولین بار بود تو زندگیم زمین‌لرزه رو حس میکردم . وحشتناک تر از اون چیزی بود که فکر میکردم . خیلی وحشتناک تر . میلرزیدی و این وحشت باهات بود که تا چند لحظه‌ی دیگه شاید همه‌ی چیزی که تا حالا به دست آوردی و خودت و شهرت و همه و همه نابود شن . خلاصه که تو همون چند ثانیه به این نتیجه رسیدم که زندگی جدا خیلی چیز بی ارزشیه و ما چقدر به هیچی تکیه زدیم


 

چقدر شهر امشب غمگین بود . خیابان‌های خلوت ، داروخانه‌های پراز جمعیت ، مردمی که میپرسیدن ماسک n95 دارین؟ نه تموم کردیم ، چقدر این سالها غم وقت و بی وقت بساطشو گوشه گوشه ی این کشور پهن کرد. بی اینکه ما و عمرمون برای چیزی یا کسی اهمیت داشته باشه!

کاش چیزی بگین . مدت‌هاست دلم میخواد که با کسی حرف بزنم. امروز از خودم پرسیدم آخرین باری که نشستم و با کسی یه گفت و گوی لذت بخش داشتم کی بوده؟ و جواب این سوال رو یادم نمیاد.


 

دوستم را دیدم که بعد از عشق عجیب و غریب و رویایی با شوهرش هنوز ۶ماه از ازدواجش نگذشته، غمگین و مردد، پر از گلایه از زمین و زمان . و حالم داشت بهم میخورد و فکر کردم چقدر مسخره‌ است که ادم تا وقتی هنوز بزرگ نشده و انقدری به بلوغ نرسیده که حتی شکستن ناخنش را به شانس و تقدیر ربط ندهد ازدواج کند. وقتی دیدم بعد از چند ماه انقدر دچار روزمره و چه کنم چه کنم و شکوه و گلایه‌ست سر درد گرفتم ، قبلا هم فهمیده بودم دیگر با دوست صمیمی‌ام حرف مشترکی نداریم اما خب ، وقتی تنهایی به شکل بی رحمانه‌ای به ادم فشار بیاورد ، به هر دری میزنی که گوشی برای شنیدن پیدا کنی، و هی به خودت و ادمهای اطرافت فرصت دوباره میدهی!

این روزها یک مرده ی متحرکم . تمرکز برای هیچکاری ندارم. هرچقدر لیست کارهایی که باید انجام دهم بیشتر میشود،بیشتر هیچکاری نمیکنم و میخوابم . زندگی به شکل مائوسانه‌ای پیش میرود، و من فکر میکنم اینهمه غم برای یکبار زندگی زیاد بود. ما چطور میتوانیم روح‌های پاره پاره شده‌یمان را دوباره بهم وصله بزنیم ؟ چطور میتوانیم سالهای بعد، این روزها را بخاطر بیاوریم و برای جوانی تباه شدیمان، عاشقی‌های نکرده‌یمان، و تمام این چیزها اشک نریزیم؟ 

 

بیا و مرا ببر

دیگر نه آفتاب گر گرفته زبانم را روشن می‌کند

نه بال‌ بال شب‌پره‌ای جانم را می‌شکافد

و نه شبنمی در قلبم آب می‌شود

بیا

دستم را بگیر

و خرده ریز این کلمات تباه شده را از پیشم جمع کن» 

شمس لنگرودی

 

عنوان از معین دهاز


یه جمله‌ای هم بود که نه یادمه از کی بود و نه درستشو یادمه ، هرچقدرم گوگلش میکنم پیداش نمیکنم

اینروزا همش با خودم تکرارش میکنم

مفهومش این بود 

ما نه تنها زندگی نکردیم

بلکه هیچ چیز هم در برابر از دست دادن زندگی به دست نیاوردیم .


 

یکی دیگه از پارادوکس‌ها و فرمالیته بازیای این روزها تو بیمارستان اینه که تا دیروز که از کرونا خبری نبود و پای اعتبار بخشی وسط بود مغز ما رو ترده بودن که از هر مریض به مریض دیگه میرین هندراپ* کنین،حتی میخواین برین سرم مریضم چک کنین هندراپ کنین حواستون باشه! بعد امروز سرپرستارمون رفته به مسئول کنترل عفونت میگه خب چرا درموسپت* نمیدین ما با چی هندراپ کنیم؟ میگه مایع صابون هست که ، مگه به بخش شما ندادن؟؟

بعد رئیس بیمارستان هی با لبخند ژد به همه میگه ماسک واسه چی میزنین؟تا وقتی بیمار مشکوک ندارین اصلا ماسک لازم نیست که . بعد پرسنل نظافتو تو حیاط دیده گفته بخش‌ها رو جارو نزنینا! ویروس پخش میشه!!!! 

یعنی نری‌نیم به اینهمه دروغ؟؟ به اینهمه تظاهر؟ 

 

هندراپ شستن دست با یه مایع الکلیه و درموسپتم یه مایع با پایه‌ی الکل که واسه ضدعفونی کردن دست ازش استفاده میشه.

 

 

گریه کردم ، برای حال خودم و امثال من که برای هیچکس توی این کشور لعنتی مهم نیست، برای ما که همیشه بدبخت و بازیچه بودیم ، اگه دانشجو و معلم و کارمند بانک باشی محقی که بخاطر کرونا تو خونه بمونی و راجب اپیدمی یه بیماری ویروسی جوک و دری وری بسازی، ولی اگه پرستار یا اینترن باشی هیچ حقی نداری،حتی همینقدر حق نداری که بهت یه ماسک بدن میبینی. تو هیچی نیستی،تو یه پله از هزارتا پله ی یه نردبون بلندی برای رسیدن عده‌ای به پول و قدرت و کثافت


F.k

 

از بحث کردن با ادم‌ها خسته شده‌ام . از اینکه هجوم میاورند توی بخش و نمیفهمند که همه‌یمان داریم به ف‌اک عظما میرویم و باید به همه حالی کنی که بحران است ، ملاقات ممنوع است ، کوفت است ، درد است ، ماسک‌های بی‌صاحبتان را روی زمین رها نکنید ، از کله خرابی ملت خسته‌ام ! وقتی به همراه مریض میگوییم داخل نیا! ملاقات ممنوع است،بخشنامه‌ی دولتیه و میگوید من جبهه رفتم و توی سرم ترکشه! فکر میکنم مرگ تدریجی نه ، کاش همه‌یمان توی این کشور عقب افتاده‌ی جهان سومی حال بهم زن منفور به یک مرگ آنی دچار شویم و تمام شویم!وای ایران ، تو منفور ترین وجه زندگی من هستی.

 

پی‌نوشت:این خاک نفرینی‌ست ، رستمی دوباره پسر کشته 


 

یکی از همکارام میگفت دلم میخواد یکی بیدارم کنه و وقتی چشمامو باز میکنم ببینم همه اینا خواب بوده . چه روزای کابوس واری به ما میگذره . هرروز پر شده از خبرای بد . میشنوی که فلانی حالش بده ، فلان دکتر اینتوبه شد ، فلان همکار مرد . مثل یه کابوس تاریک و وهم الود میمونه . امروز حکم حقوقی جدیدمو دیدم که حقوقم زیاد شده، نمیدونستم باید خوشحال باشم؟باید برنامه بچینم که با این پول چیکار کنم ؟ خوشحالیم دو دقیقه بیشتر طول نکشید، بعد دوباره حل شدم تو غم اینروزا . اینکه اصلا زنده میمونم که بخوام از حقوقم استفاده کنم ؟ اینکه دلِ خوشی باقی میمونه؟ چی به سر خونوادم میاد؟ تا اخر این روزای شوم باید چقدر دیگه شاهد خبرای مرگ این و اون باشم؟ وقتی تو خونم مدام عذاب وجدان دارم که نکنه من ناقل باشم و خونوادمو الوده کنم ؟ منم دلم میخواد یکی بیدارم کنه و بگه بلند شو ، کابوس‌های مدامت تموم شد . حالا نوبت رنگ سبزه که بعد از اینهمه سیاهی، جلوه کنه.

حس میکنم دیگه طاقت شنیدن خبرای بد ندارم ، اما مگه برای زندگی مهمه ؟؟ مدام واقعیت مثل یه سیلی محکم میخوره تو صورتت .


 

ما برای درد کشیدن آفریده شدیم 

اشتباه کردیم که خیال میکردیم روزی تو ایوون خونه‌ای گرم میشینیم و به روزهای سخت گذشتمون فکر میکنیم و با خودمون میگیم که ارزشش رو داشت

اشتباه میکردیم که فکر میکردیم روزی کسی که عشق رو برای ما معنی کرده رو در آغوش میگیریم و یادمون میره تنهایی چقدر سخت و جانکاه بود ، یادمون میره چقدر مردیم تا یه بار زنده شیم

اشتباه میکردیم که تو رویا میدیدیم که دلمون گرم شده ، پشتمون گرم شده ، خیالمون گرمه 

بهار اشتباه بود ، سال نو اشتباه بود ، ارزوهای خوب اشتباه بود ، ما برای درد کشیدن افریده شدیم، تمام خوش خیالیهایی که داشتیم فقط شدت این درد رو بیشتر کرد. 

 

"دیگر جا نیست

قلب‌ات پر از اندوه است

خدایان تمام آسمان‌های‌ات بر خاک افتاده‌اند "


 

من استاد دست رو دست گذاشتن و هیچکاری نکردنم . میتونم ساعت‌ها و روزها و هفته ها و حتی ماه ها رو بدون اینکه کار خاصی انجام بدم یه گوشه بشینم و وقتمو صرف کارای بدرد نخوری مثه چرخیدن تو اینترنت، و از واتس آپ به تلگرام و از تلگرام به واتس‌آپ منتقل شم . و هرشب تصمیم بگیرم که از فردا دیگه یه ادم دیگه میشم و همه ی کارها وبرنامه هام رو عملی میکنم ، از فردا اما باز همون دور باطلی رو شروع کنم که روز قبل. 


 

اونقدری غمگینم که اگه برای کسی لب باز کنم و بخوام از چیزی که به زندگی من گذشت بگم بغضم میترکه . از این که همیشه علی رغم تلاش هام واسه به دست اوردن یه جایگاهی، اونی که بهش میرسه من نبودم ، از اینکه بدترین‌ها همیشه باید نتیجه‌ی انتخاب‌های من بود . اینکه آشغال‌ها و زیرآب زن‌ها همیشه باید سر راه من سبز بشن ، از اینکه تمام اونهایی که فکر میکردم دوست منن و بهشون کمک کردن از پشت هلم دادن تا پخش زمین شم ،از اینکه همیشه بدترین‌ها گیرم اومده و همش خواستم خودمو اروم کنم که حتما یه امتحانه ، حتما باید قوی تر شی. حالم از این فکرم بهم میخوره . من نمیخوام که ادم قویه‌ی ماجرا باشم. میخوام که ادم ننر و ضعیفی باشم که با پارتی بازی کارش راه میوفته . نمیخوام اونی باشه که واسه احترام گذاشتن دهنشو میبنده ، میخوام داد بزنم و سرتاپای ادمایی لجنی که دورمن رو به فحش ببندم شلیک کن رفیق !


 

تو کم کم بزرگ میشی و یاد میگیری که با دیدن امید زنی که شوهرش چهار روز پیش وقتی میرفته سرکار تصادف کرده و قطع نخاع شده و فکر میکنه که قطع کامل نخاع درمانی داره ، نابود نشی و تو خودت فرو نری  

یاد میگیری که عشق ، شاید فرزندیه که مادر پیرشو که چند ساعت به زندگیش مونده رو برمیگردونه تا زخم عمیق بسترشو پانسمان کنی ، که بهش میرسه و خوشبو کننده به بدنش میزنه باشه

یاد میگیری که به بیماری که یه هفته پیش باهات حرف میزد پروپوفول بزنی و لوله تراشه رو بدی دست بیهوشی تا اینتوبه‌ بشه و چند وقت بعد سر سی پی آرش باشی و دلت نگیره از کثافت بازی زندگی 

یاد میگیری که دنیا زشت و بی رحمه ، و تو حق نداری با دیدن این بی رحمی‌ها گریه‌ت بگیره ، فقط باید ادامه بدی ، حتی اگه واسه ادامه دادن خیلی خسته و متلاشی باشی .


 

از وقتی خودم رو شناختم لحظه‌های سال تحویل کنار مامانم نشسته بودم و چشمام بسته بود و داشتم تندتند از ته دل دعا میخوندم . امسال اما مشغول ساکشن کردن لوله تراشه مریض بودم و حتی مطمئن نبودم که سال تحویل شده ، فقط تونستم از پنجره به آسمون ابری رشت نگاه کنم و بگم امیدوارم سال خوبی باشه و بعد برگردم رو به مریضم و بهش بگم سال نوت مبارک .


 

کتاب یادت نرود که رو همین الان تموم کردم . در کل بنظرم خیلی کتاب بیخودی بود . خیلی سطحی و دسته چندم . یه جاهایی از کتاب دیگه حالم داشت بهم میخورد از شوآف نویسنده که انگار میخواست بگه من درجریانم . تا میومدی تو عمق داستان بری و تحت تاثیر قرار بگیری یهو مارک کیف فلانی و برند روسری یا عطر اون یکی رو نام میبرد و گند میزد به حالت. مثلا شخصیت های داستان انسان های تحصیل کرده ی سن و سال داری بودن ولی نه تو دیالوگ ها و نه تو طرز فکر هیچکدوم ردی از پختگی یه آدم پنجاه ساله ی تحصیل کرده داشت و نه انگار که همه جز خانواده های بااصل و نسب بودن . یه نفرم که انگار شخصیت روشنفکر و متفاوت کتاب بود یه جا میره میبینه پسرش و زن سابقش تو یه محله ی متوسط و یه خونه ی کوچک رندگی میکنن بعد با خودش فکر میکنه که چرا پسرم باید اینجا زندگی کنه!!لیاقتش چیز دیگه ای! رسما یعنی ما ادمهای طبقه ی متوسط بی لیاقت و بدبختیم!بعد شخصیتهای کتاب نمیدونم چرا انقدر میخواستن کتاب خون بودن و موسیقی کلاسیک گوش کردن خودشون رو تو چشم بقیه کنن.عزیزم کلاسیک گوش میدی بده چرا منت سر بقیه میذاری . رمان خوب میخونی بخون چرا فکر میکنی خیلی خیلی با همه متفاوتی :/بعد نمیدونم نویسنده ی کتاب چرا انقدر با قشر پرستار مشکل داشت :))بعد اصلا حس میکنم کتاب یسری اشتباه تابلو پزشکی داشت:/ خلاصه بگم من پیر شدم تا این کتاب تموم شد !!!!!

 قشنگ انگار یسری دیفالتها رو نویسنده میخواست به زور تو کتاب بچپونه . تنها دلیلی که ادامه دادمش این بود که نمیخواستم یه کتاب دیگه به لیست کتابهای نصفه نیمه رهاشدم اضافه بشه .واقعا چرا با این کتاب یجوری رفتار شد انگار که چیزی متفاوت تر از رمان های مودب پوریه؟ حالا با همه ی اینا من فصل اخر کتاب احساسی شدم و گریه م گرفته بود:/ الحق که یک ایرانی اماده ی گریه هستیم ! حتی میتونیم به جای میخ روی دیوار نگاه کنیم و احساسی بشیم:/ 

اول پست میخواستم یه اشاره‌ای به کتای کنم و بعد در خصوص معنای زندگی و اینجور چیزا نطق کنم ولی عصبی شدم رشته‌ی کلام از دستم در رفت :/


 

من فقط دارم سعی میکنم که یادم نیاد چقدر از همه چیز دده شدم . هربار که اینچیزها میاد توی سرم ، سریع ذهنمو درگیر یه چیز دیگه میکنم ، یا فکرامو انکار میکنم و میگم نه اینطور نیست . اما با سعی کردن قضیه درست نمیشه. همه چیز کسالت بار و خسته کننده‌ست . قبل و بعد از کرونا هم نداشت . 

به لطف شبکاریها و شیفتهای مزخرف ، ساعت بدنم نابود شده . زودتر از چهار صبح خوابم نمیبره ، زودتر از دوازده ظهر چشمام باز نمیشه ، ساعت ۶ غروب ناهار میخورم و یک شب گشنه‌م میشه و یچیز به عنوان شام میخورم . و از اونجایی که چهار نفر داریم تو یه خونه کوچک زندگی میکنیم و همه ساعت‌های فیزیولوژیکشون تنظیم و دقیقه ، مجبوری به ساز اونا زندگی کنی . از ساعت۱۲ بری توی تخت خواب و تا چهار صبح زمین و زمان رو به ناسزا بگیری، و وقتی تازه داره خوابت میبره دائم جواب همه رو بدی که نمیخوای بیدار شی؟؟؟ همه ی اینا که شاید از نظر بعضیا مسخره بیاد وقتی هرروز و هرشب تکرار شه کلافه کننده میشه . 

هیچ گوشه‌ای توی این خونه نیست که بری اونجا بمیری. که بتونی تنها باشی و نداشتن حریم شخصی به تنهایی میتونه انگیزمو برای هرکاری ازم بگیره 

شیفت‌های بیمارستان هر ماه گندتر از ماه پیش میشه . تمام زندگی من داره تو اون بخش کوفتی میگذره و وقتی میام خونه یه جنازه‌م که توان هیچکاری رو نداره 

از اینکه همه پروفسور شدن و تز میدن بدم میاد ، از اطرافیانم که انقدر خسته کننده‌ن بدم میاد . 

تو بیخوابیای دیشب داشتم حساب میکردم که اگه ۲۴ساعته کار کنم تو دو تا بیمارستان ، باز هم نمیتونم به هیچکدوم از ارزوهام برسم . باز همه چیز گرونتر و گرونتر و گرونتر میشه . یه عده پولدارتر و ما روزبه روز ناامیدتر ، افسرده تر و سرخورده تر . 


 

برام خیلی جالبه این که یک سری از هم خانم‌ها ، نمیتونن یک هفته بدون‌ حضور یک مرد تو زندگیشون بگذرونن و هی از این رابطه وارد یک رابطه‌ی دیگه میشن ، و اگه بین دوتا رابطه چند روزی فردی تو دست و بالشون نباشه دائما ناله میکنن که من همیشه تنها بودم و فلان و بیسار. بعد با همچین شخصیت غیر مستقل و وابسته به جنس مخالف ، دم از حقوق زن و هشت مارس و این جور حرف‌های قشنگ قشنگ میزنن . نمیدونم آیا همه جای دنیا بین حرف و عمل مردم این همه تناقض وجود داره یا فقط کشور ماست که همه به دروغ گفتن و نقش بازی کردن عادت کردیم . 

به نظرم کم کم باید کلمه‌ی اعتماد رو از زندگیم حذف کنم ، بس که هرکی هرچی گفت ، یجور دیگه عمل کرد !

بعد چیزی که برام جالبه اینه که هیچکس متوجه این حجم از تظاهر و ریا تو وجود امثال اینها نمیشه ، همچنان همه دل به دل حرفهای اینا میدن !!


 

تمرکز ندارم، مدت‌هاست که نتونستم روی چیزی تمرکز کنم و نمیدونم این حس بلاتکلیفی و استرس مداوم داشتن رو چجوری باید توضیحش بدم چون حتی همین الانشم نمیتونم روی این موضوعی که راجبش بنویسم تمرکز کنم. توی سرم هزارتا دیتای بی فایده میچرخه و هرلحظه یکیش میاد توی رأس قرار میگیره ، بعد تا میخوام بهش بپردازم ، تا میخوام روش زوم کنم ، میره کنار و بعدی میاد جلو . این پرش مداوم از یک موضوع به موضوع دیگه ، این نبود آرامش و ثبات ذهنی ، باعث میشه نتونی خیلی از کارها رو انجام بدی . یعنی حتی نمیتونی برای مدت دو ساعت بدون اینکه ذهنت رو ‌ثابت نگه داری یه فیلم ببینی ، یا یه کتاب بخونی چه برسه به درس خوندن و کارهایی که دقت بیشتری میخواد . خیلی چیزها هست که میخوام بنویسم اما نمیتونم ذهنمو متمرکز کنم و کلمه‌های مناسب رو پیدا کنم یا موضوع رو اونجوری که میخوام بیان کنم .

همین تردد فکرها و داده‌های ذهنی باعث میشه یه اضطراب بدون دلیلِ دائم با من باشه که برسه به نفس تنگی‌های عصبیم که اینروزا خیلی بیشتر از قبل شدت گرفتن . طوری که نصف شب بیدار میشم و روی تخت میشینم و با دهن باز فقط دلم میخواد بتونم یه نفس عمیق بکشم و اکسیژن به بدنم برسونم  . 

پس ما کی قراره به یه آرامش و ثباتی برسیم اخه ؟!


 

آدم گاهی اونقدری خسته و دده‌ست که هر آرزوی تازه‌ای ، هر امید تازه‌ای، انتظار رخدادنِ اتفاقِ خوبِ تازه‌ای حتی براش غیر ممکنه . وقتی از سرش میگذره که شاید یه وقت یه اتفاق دیگه‌ای بیوفته خنده‌ش میگیره ! مگه میشه . مگه میشه یکبار قرعه‌ی فال به نام ما بیوفته ؟ دده! همینطوری که شروع کردم به نوشتن این کلمه اومد به ذهنم و الان فکر میکنم چه کلمه‌ی خوبی واسه توصیف این حالیه که دارم . دده از هر امید واهی‌ای ! از تمام فکرهای خوب کردن . تو این حال ، ادم ذهن و فکرش خیلی خسته‌ست . انگار که به این نتیجه رسیدی که تا آخر این راه که تازه اولشی_و با این حال خسته و له و لورده‌_ همینطوری باید پیش بری . همینطور یکّه ، همینطور ناامید ، همینطور که هرروز شاهد خاموش شدن دونه به دونه‌ی چراغای تو دلت باشی. مگه یه آدم چقدر میتونه به خودش امید بده؟ من دلم میخواد تمام اون چیزهایی رو که هرروز واسه ادامه دادن با خودم تکرار میکنم رو یکی دیگه تو گوشم بگه . اینجوری که فقط خودتی و خودت خیلی سخت و مزخرفه !

 


 

واقعیتش این است که من از یک تماشاچی صرف بودن خسته شده‌ام .هر روز به خودم میگویم که از فردا شروع خواهم کرد و فردا دوباره فقط نظاره‌ گر حرکت‌های رو به جلوی افراد دیگر هستم. بیشتر از هزارتا مطلب انگیزشی و پادکست و کتاب و هزار چیز دیگر را امتحان کرده‌ام و کلی از این حرف‌های قشنگ قشنگ بلدم که بزنم ، ولی چه فایده ؟ چه فایده وقتی برای بلند شدن و تکان دادن به خودم همیشه حوصله ندارم . کمتر از دو ماه دیگر ، ۲۴ساله میشوم و این ترسناک است . چون آدمی که ۲۴ساله‌است و کاری نکرده ، احتمالا ۲۵ساله میشود و کاری نمیکند . سی ساله میشود و کاری نمیکند . و چه چیزی از این ترسناک تر که ۳۰ ساله شوی و ول معطل؟ میروی سرکار و برمیگردی خانه . انقدر خسته و لهی که انگار یک هجده چرخ از رویت رد شده . میروی سرکار و برمیگردی خانه ، درحالی که منتظری ۱۵ام هرماه برسد و برنامه‌ی درخواستی‌ات را برای مسئولت بفرستی ، میروی سر کار و منتظری اخر هر ماه ، حقوقت را واریز کنند و ببینی هنوز چقدر برای رسیدن به هرچیزی کم داری؟ خیلی خیلی زیاد . میروی سرکار و اول هرماه به برنامه‌ی ماه بعدت خیره میشوی، شبکاری پشت شبکاری ، شیفتهای ترکیبی پشت شیفت های ترکیبی ، اضافه کار پشت اضافه کار و دوباره سعی میکنی به خودت روحیه بدهی ، دوباره سعی میکنی به خودت بقبولانی که زندگی هنوز انقدری زشت نیست . امروز ۲۰۰ تومن پاداش کار در کرونا در ماه اسفند برایم واریز شد. من ۲۴ساله میشوم درحالی که هنوز انقدری عزت نفس ندارم این ۲۰۰تومن را پرت کنم توی صورت کسی که فکر میکند من گدایی هستم که از هر مبلغ مسخره‌ی ناچیزی ذوق کنم ! ۲۴ساله میشوم و نمیتوانم صدایم را برای آنهایی که من را عروسک خیمه شب بازی عرصه‌ی رسیدن به آرزوهایشان فرض میکنند بالا ببرم،لبخند میزنم و بهشان احترام میگذارم.من ۲۴ساله میشوم و هنوز نمیتوانم بین کارم و زندگی‌ام فاصله بگذارم . حس میکنم باید در محیط کار صادقانه کار کنم ، در حالی که صداقت من ، مثل قطره‌ایست در اقیانوس بی پایان کثافت کاری‌ها و ریاکاری‌های مسئولان . ۲۴ساله میشوم در حالی که مثل هر سال دیگر تنهایم . واقعا من چرا عاشق کسی نمیشوم و چرا کسی عاشق من نمیشود؟! ۲۴ساله میشوم درحالی که به عشق بی‌اعتمادم . و بله . همه ی اینها خیلی سخت است . سخت است که زندگی انقدر نامرد و لعنتی شده باشد و دستش را روی گلوی ما انقدر محکم فشار دهد . سخت است که هیچ چیزی نمانده که بخاطرش بجنگی . یک ربع پیش پشت پنجره‌ی اتاق، وقتی که اهنگ سوغاتی را با صدای یاسمین لوی گوش میکردم و به آسمان نگاه میکردم ، حس کردم که چقدر همه چیز از دست من در رفته. بعد برای هزارمین بار فکر کردم کاش میشد ادم صداها و فکرهای توی سرش را خاموش کند. و برای چند لحظه ، در سکوت به این فکر کند که چه به سر خودش و زندگی‌اش اورده است.

 

 


 

یکی از همکارهام یک ماه دیگه طرحش تموم میشه دیگه نمیخواد تمدید کنه . حرفشم اینه که دیگه نمیتونم شوهرمو راضی کنم که طرحمو تمدید کنم و بیام سر کار .و چرا شوهرش نمیذاره ؟ چون میخواد بچه‌دار شه . همه‌ی اینها منو به وحشت میندازه .از وقتی وارد محیط کار شدم بیشتر با این واقعیت رو به رو شدم که خانم‌ها برای رضایت شوهرهاشون چه کارهایی که نمیکنن و از چه خواسته‌هایی که نمیگذرن!و خیالبافی‌های منو راجب زندگی مشترک نیست و نابود کرده .  یبار که باهم شیفت بودیم ازش پرسیدم یعنی واقعا میخواین بعد سه سال مستقل و کارمند بودن برین خونه بمونین؟ گفت اره ! من که از تعجب چشم‌هام گرد شده بود گفتم براتون سخت نیست؟؟ گفت چرا ولی خب دیگه ! همه‌ی اینچیزها منو وحشت‌زده و غمگین میکنه ! خانم‌های مدرن با ظاهر مدرن ، پوشش مدرن ، تحصیل کرده و از نظر مالی مستقل که بازم همسر براشون بزرگترین دستاورد زندگیه! که باید قانع و راضی نگهش داری  حتی به قیمت گذشتن از هویت خودت! جدا فکر میکنم تا وقتی این افکار پوسیده تو ذهن خیلی از خانمهای ایرانیه ، هشت مارس و حقوق زن و اتاقی از آن خود ول معطلن !

 


 

از اینکه دارم بغض‌هام رو بالا میارم و هیچکس و هیچجایی به جز اینجا نیست که بیام بنویسم چه مرگمه متنفرم. 

خسته شدم از ایم روند تکراری و همیشگی. خسته شدم از اینکه سرخودمو با کتاب خوندن گرم کردم تا یادم بره همیشه شکست خوردم ، همیشه مغلوب شدم ، همیشه خواستم و نشده . خسته شدم که همیشه خودمو با حرفای چرت و پرت اروم کنم که آینده بهتره . دلم میخواد به این تکرار حال بهم زن پایان بدم . دلم میخواست یه هفت تیر داشتم تا میتونستم باهاش فکرها و حرفهای توی سرمو ساکت کنم .


 

لعنت به من که از ادم‌ها ناامید نمیشم . لعنت به من که هنوز با دیگران صادقانه رفتار میکنم . دیگرانی که هزار شخصیت دارن و هرروز با یه رنگ جدید باتو برخورد میکنن. لعنت به من که همیشه اینو یادم میره . لعنت به من که فکر میکنم ادم‌ها شعور و صداقت و یکرنگی حالیشون میشه . از تمام ضربه‌هایی که از اطرافیانم خوردم خسته‌م . دلم میخواد به سمت یک مقصد نامعلوم حرکت کنم که توش هیچکدوم از آدم‌های عوضی و بی منطق و اشغالی که هرروز میبینم رو نبینم .


 

زندگی کردن واقعا سخت شده . اینکه تو طوفان خبرهای گند قرار گرفتی ، هرروز هزارتا خبر میشنوی که وجودتو میلرزونه و در ازای اونا حتی یه چیز نمیشنوی که به خودت بگی آخیش! نفس کشیدن ، از رو تخت ت خوردن ، سرکار رفتن همه و همه خودشون جز دشوارترین کاران . اینکه هرروز اتفاقی میوفته که بیشتر بهت یادآوری کنه که چقدر ضعیفی، که زندگی هیج تضمینی نداره و هیچ اطمینانی به بقات نیست . اینا اونقدری سنگین و ترسناکن که دیگه نمیشه سبزی درخت‌های بهار رو ببینی و فکر کنی به آینده امید داری . من ترسیدم . واقعا ترسیدم و مدتهاست که هیچی دلم رو خوش نکرده . حس یه مرده رو دارم . یه مرده که هیچ احساسی نداره ، که آینده براش معنی نداره

که هیچ آرزویی تو دلش نداره . 

 


 

میدونی چی تو وجود آدم‌ها برام غیر قابل تحمله؟ اینکه مدام دارن عقاید و افکارشون رو مثل چوب توی سر هم دیگه فرود میارن انگار که چیزی که اونا فکر میکنن، تنها حقیقت مطلق توی جهانه . حالا شاید بگی تو یجور حرف میزنی انگار که خودت جز دسته‌ی آدم‌ها نیستی.آره راست میگی ! من خودم جز گروه تموم نشدنی و لعنتیِ آدم‌هام و از این بابت خیلی خوشحالم نیستم»


 

بهش گفته بودم میشه تنهاییمو ازم بگیری؟

این ذهنیت کلا اشتباهه ، مگه میشه تنهاییت رو ازت بگیرن ؟ انگار که خودت رو از خودت جدا کنن !  

اون گفته بود باشه ! ولی هربار من تنهاتر میشدم ! هرروز بعد از سلامش و هرشب بعد از خداحافظی . 

بعدش رفت . و من فهمیدم هیچکس تنهایی هیچکسو ازش نمیگیره ! اصلا نبایدم که اینجوری باشه ، یا بخوای که اینجوری باشه!

هرجایی که خواستی از تنهاییت فرار کنی بیشتر حس تنها بودن میکنی ! اون جلوتر از تو اونجا نشسته ! اصلا چرا میخوای از تنهاییت فرار کنی؟مگه ادم از خودشم فرار میکنه؟

 

 

* پی‌نوشت : عنوان از شروع کتاب فلسفه‌ی تنهایی لارس اسونسنه ، جمله‌ش از مونداگه ، من مونداگو نمیشناختم ، ولی عجب جمله‌ای !!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها