دوستان صمیمی برادرم یکباره تمام زندگیشان را فروختند و بلند شدند که بروند یک کشور دیگر ، همه‌ی زندگی‌شان یعنی همه چیز. برادرم سه روز پیش گفت میرود تهران که ازشان خداحافظی کند چون دارند مهاجرت می‌کنند. من با چشم‌های گرد گفتم واقعا؟؟و این واقعا را پنج شش باری تکرار کردم . بعد از برگشتن برادرم هم هی پرسیدم واقعا همه چیزشان را فروخته‌اند؟ کتاب‌ها ؟؟ پیانو؟؟ و برادرم گفت همه چیز حتی بازی فکری‌هایشان را . و من شبیه کودکان دبستانی مدام چیزهای دیگری که یک روز با عشق میخری تا خانه بسازی، تا مامن بسازی برای خودت و دلهره‌ها و نگرانی‌هات را نام میبردم و میپرسیدم که حتی گلهایشان را؟؟ ان شب را مثل باقی غصههایمان که لباس خنده و شوخی تنشان میکنیم تا زیر ابهتشان له نشویم گذراندیم . بعدترش دلم گرفت ولی . دلم گرفت از اخبار تلویزیون و صورت بی‌تفاوت گوینده‌ی خبر صدای امریکا . از لبخند‌های توی صورت تمندان از تمام چیزهایی که یکروز با عشق خریده‌ بودی که در و دیوار پناه گاهت را تزئین کنی . بعد یکروز همه‌ی انها را میفروشی و فکر میکنی که باید بروی و جای دیگری دنبال پناهگاه و مامن بگردی چون و‌ط‌ن دیگر حتی نمیتواند پناهت دهد و ت یک چیز بی‌رحمِ کثیف است که به عشق‌ها و دلگرمی‌های تو فکر نمیکند


*عنوان بخشی از شعر بیژن نجدی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها