او روی تخت ۱۷ بیمارستان مشغول درد کشیدنش است و مخدرها هم برای تسکینش کاری نمیکنند . باید از شر تمام دردها به خواب‌آور ها پناه برد .نمیدانم ایا وقتی به او خواب آور میزنند میتواند بخوابد یا نه ، نمیدانم آیا دردهایش او را رها میکنند یا نه . مامان موقع کارکردن دیگر آهنگ بی کلام گوش نمیدهد . تلویزیون را روشن میگذارد چون نمیخواهد فکر کند. نمیخواهد به درد فکر کند . من کمتر کتاب میخوانم و کمتر گیتار تمرین میکنم و بیشتر میخوابم یا روی تختم دراز میکشم و به سقف نگاه میکنم و فکر میکنم که کاش میشد دردها را تقسیم کرد . میخواهم که به درد فکر نکنم اما نمیشود . ما میخواستیم از غصه فرار کنیم ، از واقعیت ، به هر کوچه‌ای که زده بودیم اما واقعیت انجا منتظر ما ایستاده بود . واقعیت بدبوی متعفن . به اتفاق های خوبی که در این چندساله در زندگی‌ام افتاده فکر میکنم.

من مدت‌هاست که از ته دلم خوشحال نبوده‌ام ، مدت‌هاست که زندگی رنگ سبزش را از دست داده و تمام ساعاتش خاکستری‌ست .

اینروزها از آینه فرار میکنم ، نمیخواهم خودم را ببینم ، خودم را که دارم از درون پیر میشوم و تمام. دارم از درون پوک میشوم و میترسم روزی از هم بپاشم . مثل در کمد رخت‌خواب‌های خانه‌ی مادر بزرگم که کناره‌ی سمت چپش پودر شده بود و ریخته بود روی فرش. روح من هم یک روز پودر میشود و تمام میشود . 

او روی تخت ۱۷ مشغول درد کشیدن است ، ما نمیتوانیم برایش کاری کنیم،ما نمیتوانیم برای هیچکسی کاری کنیم، ما میتوانیم یک گوشه بمانیم و مردن همدیگر را تماشا کنیم ، و بعد دوباره از زیر اینهمه غصه کمر راست کنیم و هنوز یادمان بماند که خوشبختی چطور بود ، خوشحالی چطور بود . درد ، سلسله داشت ، تمام نمیشد ، ما میخواستیم از درد فرار کنیم اما مگر میشود؟؟ 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها