تمام راه از کلاس تا خونه رو پیاده اومدم و با صدای بلند آناتما گوش کردم . سرمو انداختم پایین و فقط به کتونیم نگاه کردم .از همه‌ی آدمها متنفر بودم و از خودم بیشتر از همه. دستام رو از شدت خشم به جهان مشت کردم و ناخن‌هامو محکم به کف دستم فشار میدادم تا دردم بگیره. از نور خورشید، از خنده‌ی آدمها از ساک خرید دست مردم بدم میومد . همه چیز ناامیدم میکرد . دو روز تعطیلم و سرما خوردم . و این دوروز تعطیلی رو نمیتونم کارهایی که چند هفتهست واسش برنامه چیدم انجام بدم. حاضرم بمیرم و شنبه نرم سر کار. از زندگی گندی که برای خودم ساختم دارم بالا میارم . من انقد آروم آروم توی گنداب فرو رفتم و حالا دیگه نمیتونم برگردم . آدم باید شجاعت اینو داشته باشه که از اشتباهاش برگرده.من این شجاعتو ندارم. من اشتباهو تا ته ادامه میدم و فقط خودمو عذاب میدم .  نمیدونم صبحا به چه انگیزه‌ای باید پاشم . تو طول روز چندبار گریه میکنم . جسما ضعیف شدم و بله.این ابتدای 

ویرانیست. فکر میکنم حالا باید ازقرص‌ها کمک بگیری. باید به ضعفت اعتراف کنیباید بگی که باختی و زندگیت رو دستات مونده


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها