اونقدری غمگینم که اگه برای کسی لب باز کنم و بخوام از چیزی که به زندگی من گذشت بگم بغضم میترکه . از این که همیشه علی رغم تلاش هام واسه به دست اوردن یه جایگاهی، اونی که بهش میرسه من نبودم ، از اینکه بدترین‌ها همیشه باید نتیجه‌ی انتخاب‌های من بود . اینکه آشغال‌ها و زیرآب زن‌ها همیشه باید سر راه من سبز بشن ، از اینکه تمام اونهایی که فکر میکردم دوست منن و بهشون کمک کردن از پشت هلم دادن تا پخش زمین شم ،از اینکه همیشه بدترین‌ها گیرم اومده و همش خواستم خودمو اروم کنم که حتما یه امتحانه ، حتما باید قوی تر شی. حالم از این فکرم بهم میخوره . من نمیخوام که ادم قویه‌ی ماجرا باشم. میخوام که ادم ننر و ضعیفی باشم که با پارتی بازی کارش راه میوفته . نمیخوام اونی باشه که واسه احترام گذاشتن دهنشو میبنده ، میخوام داد بزنم و سرتاپای ادمایی لجنی که دورمن رو به فحش ببندم شلیک کن رفیق !


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها