واقعیتش این است که من از یک تماشاچی صرف بودن خسته شده‌ام .هر روز به خودم میگویم که از فردا شروع خواهم کرد و فردا دوباره فقط نظاره‌ گر حرکت‌های رو به جلوی افراد دیگر هستم. بیشتر از هزارتا مطلب انگیزشی و پادکست و کتاب و هزار چیز دیگر را امتحان کرده‌ام و کلی از این حرف‌های قشنگ قشنگ بلدم که بزنم ، ولی چه فایده ؟ چه فایده وقتی برای بلند شدن و تکان دادن به خودم همیشه حوصله ندارم . کمتر از دو ماه دیگر ، ۲۴ساله میشوم و این ترسناک است . چون آدمی که ۲۴ساله‌است و کاری نکرده ، احتمالا ۲۵ساله میشود و کاری نمیکند . سی ساله میشود و کاری نمیکند . و چه چیزی از این ترسناک تر که ۳۰ ساله شوی و ول معطل؟ میروی سرکار و برمیگردی خانه . انقدر خسته و لهی که انگار یک هجده چرخ از رویت رد شده . میروی سرکار و برمیگردی خانه ، درحالی که منتظری ۱۵ام هرماه برسد و برنامه‌ی درخواستی‌ات را برای مسئولت بفرستی ، میروی سر کار و منتظری اخر هر ماه ، حقوقت را واریز کنند و ببینی هنوز چقدر برای رسیدن به هرچیزی کم داری؟ خیلی خیلی زیاد . میروی سرکار و اول هرماه به برنامه‌ی ماه بعدت خیره میشوی، شبکاری پشت شبکاری ، شیفتهای ترکیبی پشت شیفت های ترکیبی ، اضافه کار پشت اضافه کار و دوباره سعی میکنی به خودت روحیه بدهی ، دوباره سعی میکنی به خودت بقبولانی که زندگی هنوز انقدری زشت نیست . امروز ۲۰۰ تومن پاداش کار در کرونا در ماه اسفند برایم واریز شد. من ۲۴ساله میشوم درحالی که هنوز انقدری عزت نفس ندارم این ۲۰۰تومن را پرت کنم توی صورت کسی که فکر میکند من گدایی هستم که از هر مبلغ مسخره‌ی ناچیزی ذوق کنم ! ۲۴ساله میشوم و نمیتوانم صدایم را برای آنهایی که من را عروسک خیمه شب بازی عرصه‌ی رسیدن به آرزوهایشان فرض میکنند بالا ببرم،لبخند میزنم و بهشان احترام میگذارم.من ۲۴ساله میشوم و هنوز نمیتوانم بین کارم و زندگی‌ام فاصله بگذارم . حس میکنم باید در محیط کار صادقانه کار کنم ، در حالی که صداقت من ، مثل قطره‌ایست در اقیانوس بی پایان کثافت کاری‌ها و ریاکاری‌های مسئولان . ۲۴ساله میشوم در حالی که مثل هر سال دیگر تنهایم . واقعا من چرا عاشق کسی نمیشوم و چرا کسی عاشق من نمیشود؟! ۲۴ساله میشوم درحالی که به عشق بی‌اعتمادم . و بله . همه ی اینها خیلی سخت است . سخت است که زندگی انقدر نامرد و لعنتی شده باشد و دستش را روی گلوی ما انقدر محکم فشار دهد . سخت است که هیچ چیزی نمانده که بخاطرش بجنگی . یک ربع پیش پشت پنجره‌ی اتاق، وقتی که اهنگ سوغاتی را با صدای یاسمین لوی گوش میکردم و به آسمان نگاه میکردم ، حس کردم که چقدر همه چیز از دست من در رفته. بعد برای هزارمین بار فکر کردم کاش میشد ادم صداها و فکرهای توی سرش را خاموش کند. و برای چند لحظه ، در سکوت به این فکر کند که چه به سر خودش و زندگی‌اش اورده است.

 

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها